0.0از 0

قربانگاه ابراهیم

زندگی‌نامۀ شهید ابراهیم خلج؛ فرمانده گردان حبیب‌بن مظاهر

خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب قربانگاه ابراهیم

    کتاب قربانگاه ابراهیم به قلم لطیفه‌سادات مرتضوی زندگی‌نامۀ شهید ابراهیم خلج، فرمانده گردان حبیب بن مظاهر است. این کتاب در پنج بخش با عنوان‌های: دربند دل، دربند خشاب، دربند زخم، دربند خاکریز و رهایی نگارش شده است.

    ابراهیم خلج در سال 1345 در شهر قزوین متولد شد. پس از انقلاب ابراهیم در جنگ ایران علیه عراق حاضر شد و در لشکر ۲۷ رسول‌الله (ص) مشغول به خدمت شد. در اسفند ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ ابراهیم شیمیایی شد. پس از مدتی استراحت در خانه دوباره به جبهه بازگشت. در عملیات رمضان وقتی همه فکر می‌کردند، ابراهیم شهید شده است، در بیمارستان بقایی اهواز جسم مجروحش پیدا شد و این قصه نقل شد که ابراهیم همیشه تا مرز شهادت می‌رود، اما از نیمه راه برمی‌گردد.

    فرمانده گروهان قیس بن مسهر بعد از چند ماه دوری از جبهه و جنگ دوباره به صحنه بازگشت و حالا فرماندهای کارکشته بود که دشمن را خوب می‌شناخت و بچه‌های جنگ هم او را به عنوان یک فرمانده منضبط و سختگیر می‌شناختند. او در جبهه گیلان غرب تا در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کند. در این عملیات هم نصیبش مجروحیت است و انتقال به عقب. پایش مجروح می‌شود و به اصفهان منتقل. پس از مدتی با همان پایی که کاملاً التیام نیافته بود به جبهه بازگشت. آذر ماه سال ۶۵ در پادگان دوکوهه خبرهایی بود و تب و تابی که نیروها را به جنب و جوش واداشته بود. نظم و انظباطی که فرمانده جوان پیاده کرده بود، نشان از روزهای دشوار جنگ داشت و رزمندگانی که باید آماده می‌شدند. در فروردین ۶۷ همه برای عملیات بیت‌المقدس چهار آماده می‌شدند. ابراهیم در دربندیخان عراق از ناحیه پهلو مجروح شد و در حالی که همرزمانش تصور نمی‌کردند که او مشکلی پیش بیاید او برای آخرین مجروح و در هفتم فروردین شهید شد.

    گزیده کتاب قربانگاه ابراهیم

    مقدم مدام چشم‌هایش را بازوبسته می‏‌کرد تا در آن مثلثی بتواند پیکر ابراهیم را تشخیص دهد. باورش نمی‌آمد که ابراهیمی که دست‌پرورده فرمانده سختگیر گردان‌شان، احمد پاریاب بود، در یک‌لحظه، از دست رفته باشد. مقدم حال خودش را نمی‌فهمید. گردوغبار که خوابید، دوید به سمت ابراهیم. تلوتلوخوران می‌رفت و نگاهی هم به اطراف می‌انداخت. بین راه چشمش خورد به چشمان بازمانده‌اصغر. اصغر عنبرافشان، سر از تنش جدا شده‌بود.

    دست‌وپایش انگار بی‌حس شد. نفسش تنگ شد. آسمان‌وزمین روی سرش آوار شده بود. اشک، خاک توی چشم‌هایش را خیس کرده‌بود. نمی‌توانست درست ببیند. داشت با دست چشمانش را تمیز می‌کرد که ابراهیم را دید. بلند فریاد زد: _ فرمانده.. فرمانده.. به‌هوشی؟ چشمان ابراهیم قفل شد به عمق نگاه مقدم و لبخند زد. مقدم، نفس کشید. ترکش خورده‌بود به پای ابراهیم. مقدم گفت: _ابراهیم این سر عنبرافشانه.. همون بسیجی تهرانی که ستارخان می‌شینن.. ‌