سرگذشت واقعی شخصی است که ترک تحصیل میکند و از یکی از روستاهای استان همدان برای پیدا کردن کار به تهران می رود و با چند نفر آشنا می شود و سر انجام اینکه روی برگشت به محل زندگی قبلی را ندارد و کار خوبی هم پیدا نکرده نهایتا سرگردان از این خیابان به آن خیابان و این چنین سر در گم می ماند که چکار کند..."با کف دست محکم زدم وسط پیشانیم و گفتم: اجاقت کور ممد. ببین این همه آدم کجا کار گیر من میاد. مارو باش به حرف کی گوش دادیم. میدان واقعاً میدان بود اما نه میدان حسن¬آباد. میدان رقابت. اگه پاتو میدان جنگ میذاشتی باز واسه غنائم به شانسی داشتی. اینجا کار نصیب کسی میشد که گردش اندکی از بشکه باریکتر بود!"