صد سال تنهایی نام رمانی به زبان اسپانیایی نوشته گابریل گارسیا مارکز که چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. تمام نسخههای چاپ اول صد سال تنهایی به زبان اسپانیایی در همان هفته نخست کاملاً به فروش رفت.
در کتاب صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده است که نسل اول آنها در دهکدهای بهنام ماکوندو ساکن میشود. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتهای داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید. صعود رمدیوس به آسمان، درست مقابل چشم دیگران، کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمدهاند، توسط افراد ناشناس از طریق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است. به اعتقاد بسیاری او در این کتاب سبک رئالیسم جادویی را ابداع کرده است. داستانی که در آن همهٔ فضاها و شخصیتها واقعی و حتی گاهی حقیقی هستند، اما ماجرای داستان مطابق روابط علّی و معلولی شناخته شدهٔ دنیای ما پیش نمیروند.
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، پسر دوم اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا ، اولین فرزندی است که در ماکوندو به دنیا میآید. این شخصیت فاقد هرگونه احساس عشق، نفرت، ترس، تنهایی و امید است. وی از کودکی تحت تأثیر برادر بزرگتر خود خوزه آرکادیو قرار دارد و در اوج داستان برادرش، که در نقطه مقابل دیدگاه سیاسی وی قرار دارد و به نوعی نماینده تمامنمای دشمنان او نیز به حساب میآید، او را از اعدام نجات میدهد. بارها و بارها از مرگ میگریزد. نه جوخه اعدام و نه زخم و سم و خودکشی نمیتواند وی را بکشد. وی به نوعی نماد شخصیت کسی است که باید زنده بماند و عذاب بکشد تا پل بین سنت و مدرنیته در شهر خیالی ماکوندو باشد. آئورلیانو در طول جنگهای داخلی در تمام جبهههای جنگ با زنان بیشماری خوابیده و ۱۷ پسر که همه نام کوچک وی و نام خانوادگی مادرانشان را دارند از وی بهوجود آمدهاند. گویی که در تمام مسیر پیشروی جبهه تخم جنگ را پراکنده است. اما همه این ۱۷ پسر که یک کشیش روی پیشانی آنها علامت صلیب را با خاکستر حک کرده است، به سرعت کشته میشوند و در نهایت سرهنگ در اوج تنهایی و فراموش شدگی میمیرد.
سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، در مقابل جوخه اعدام ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به «کشف یخ» برده بود. در آن زمان، دهکده ماکوند و تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بودند. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، میگذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میباید با انگشت به آنها اشاره میکردی. هر سال، نزدیک ماه مارس، یک خانواده کولی ژندهپوش چادر خود را در نزدیکی دهکده برپا میکرد و با سروصدای طبل و کرنا اهالی دهکده را با اختراعات جدید آشنا میساخت. آهنربا نخستین اختراعی بود که به آنجا رسید. مرد کولی درشت هیکلی که خود را ملکیادس مینامید، با ریش بههمپیچیده و دستان گنجشکوار در ملاعام آنچه را «هشتمین عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه» میخواند، معرفی کرد. با دو شمش فلزی از خانهای به خانه دیگر میرفت، اهالی دهکده که میدیدند همه پاتیلها و قابلمهها و انبرها و سه پایهها از جای خود به زمین میافتد، سخت حیرت کرده بودند.