رحمان دهانش باز می شود، اما چیزی نمی گوید. جلوتر میروم. سرم را بالا می گیرم تا صورتش را خوب ببینم. توی لباس نظامی، ظاهرش با اولین باری که توی کوچه ی پشت نانوایی محله دیده بودم فرق کرده بود. پشت سرم می آمد، قدم هایش را توی دلم می شمردم. به نه که رسیده، آرام صدایم زد:«گلنار!»
که پاهایم بی اختیار ایستاد.سرم را برگرداندم. چادرم را محکم جلوی چانه ام گرفتم، سرم را پایین بردم. کفش های نظامی پای اش بود، گفت:«اجازه می دهید بیایم خانه تان؟»
عرق تمام پشتم را خیس کرده بود. زیر چشمی نگاهش کردم،ذوق خاصی توی صورتش دیدم.گفت:«اگر جواب خودت بله هست، من می آیم.»
که با صدای پای کسی، سریع برگشتم و به راهم ادامه دادم.حالا هم همان ذوق را توی صورتش می بینم. اسلحه اش را کنار می گذارد و می گوید:«گلنار!»
شابک :
978-600-286-098-9