کتاب دست شیطان توسط عزیزالله نهفته نوشته شده است و در انتشارات افراز منتشر شده است. کتاب حاضر شامل داستانهای کوتاه افغانی، با این عنوانهاست: «دست شیطان»، «قبر چهارم»، «انگشتری مصری»، «در»، «سلطان آسمایی» و چند داستان دیگر. در داستان «دست شیطان» آمده است: «خیرو» به همراه برادرزادهاش، «حسنی» و همسایهشان، «حسینی» از کابل به وطن آمدهاند. افراد طالبان در کابل به جرم دزدی دست حسینی را بریدهاند؛ در حالیکه هیچ مدرک جرمی نداشتهاند. از آن روز حسنی دچار توهم شده و هر آن احساس میکند که «بلا» یا شیطانی در کمین اوست و میخواهد دستش را ببرد و به جای دست بریده خود بگذارد.
این توهمات روزی حسنی را به منطقه مینگذاریشده میکشاند و دست راستش قطع میشود. حالا حسنی و حسینی با دستان قطع شده به شهر میروند تا دست شیطان را ببرند و دست خود را پس بگیرند.
عزیزالله نهفته یکی از شعرای معروف و نگارندههای معاصر افغانستان میباشد که در نوشتههای خویش حال و احوال و آمال و آرزوهای این ملت رنجبرده و سختیدیده را منعکس مینماید و همانند دیگر نگارندهها امروزین افغان به دنبال هویت گمشدهای میگردد در این حال و روز افغانستان. او در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک داخل کابل به دنیا امده است و از سال هزار و سیصد و شصت و هشت به مدت دوازده سال داخل پاکستان و در غربت سپری نموده است و فعالیت های ادبی خویش را از آنجا شروع نموده است. زیادترین آثار چاپ شده او شعر و داستان کوتاه میباشد و در رمانهایش هم اکنون در فضایی شعرگونه به بیان درد و سختی و آمال و آرزوهای اجتماع افغان مینشیند.
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشهی اتاق را پوشانیده بود، نقش یک دست را کشید. و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش میدید، به سایهاش گفت: «دردم درد دیدن اینها است. حسینی و حسنی را میگویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من ماندهام و او. کاش دستش میبود. حسینی بهترین قالینباف بود و اما حالا چه به درد میخورد. حسنی با آن ذهن جنزدهاش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر میکردیم در وطن چیزی باشد. حالا به خود میگویم چرا آمدم، کابل مین نداشت.»
سایه از کنار دریچه رفت و در سایهی دیوار گم شد. خیرو روی دوشک، کنهیی نشست و به پیالهی چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاکهای حویلی کشیده بود، خط خط میکرد. سایه اش انگار یک تنهی گرد و سنگی بود که روی حویلی تکان تکان میخورد. حسنی به سایهاش گفت: «تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراغدستیاش را روشن کرد، دست بریدهیی را که یک تَرموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلایی که در خانهی همسایهی ما پیدا شده ، یک دست ندارد. میگویند که همو دست بچههای جوان را میکند و برای خود میگیرد. بعد، این دست را در جایی دور میاندازد و به سراغ دست دیگری میرود. ماما خیرو میگوید که در بمباران طیارهها دست کدام کس، بریده شده. ماما خیرو، نمیتواند بسیار چیزها را ببیند. من با چشمهای خود دیدم که چگونه بلا دست زن گدا را برید.
زن را گرفته بودند، شش هفت بلا، یکی که خود را مثل کُوچیها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد بر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها میترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمیدانم بلا بود یا از بچههای اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ میداد و میخواند : «ملا دست دزده بریده / ملا ک... دزده دریده...»