در کتاب مهمانگاه پانزده نویسنده از نسبت امروز خودشان با واقعۀ سال ۶۱ هجری نوشتهاند. نویسندگان این کتاب سبک زندگی، شغل و دغدغههای متفاوتی دارند و فارغ از نسبتشان با عاشورا و عزای حسینی، با جسارت و شهامت قلم به دست گرفتهاند و بیپردهپوشی از باورها و تردیدها، سنتها و سنتشکنیها، امیدها و ناامیدیها، قهرها و آشتیها، پیوستنها و بریدنها، و ثباتها و تغییرهایشان در گذر زمان نوشتهاند. گاه شیفتگی است که از اینجا و آنجای متن بیرون میزند، گاه استیصالِ حاصل از نیافتن پاسخ، و گاه نیاز به شنیدن گزارش عبور از مصیبتی عظیم به امید یافتن راه رهایی. بعضی متنها «آنِ» تکاندهندهای به تجربیات خواننده میافزایند و بعضی او را در وادی پرسشهای بنیادین آدمی رها میکنند.
وقتی میرزا محمدتقی مامقانی در شرح به میدان رفتن علیاکبر نوشت «من ز بهر دادن جان میروم / سوی مهمانگاه جانان میروم» احتمالاً با پسوند «گاه» میخواست اسم مکان بسازد. ولی اگر او «گاه» را پسوند زمان گرفته باشد، تصویر مهمان گاه در شعرش تکاندهندهتر از اسم مکان میشود: موسم مهمان، مقام مهمان. وقت حسین. وقتی که با هم وعده داشتند. «گاه» پسوند مشترک زمان و مکان، برای عاشورا، برای واقعهای است که هیچوقت نمیفهمیم اتفاقی در زمان بوده یا در مکان. پسوندی سرگردان میان زمان و مکان برای محرم که هیچوقت نمیفهمیم مثل زمان در حرکت به ما رسیده یا مکانی است که بهش رسیدهایم. نویسندگان کتاب مهمان گاه نیز از تجربۀ مواجههشان با سرگردانی و حیرت همین واقعۀ بزرگ میگویند.
نفیسه مرشدزاده دبیر کتاب مهمانگاه بوده و گردآوری این مجموعه را زهره ترابی به عهده داشته است.
آدمها وقتی میخواهند جایی را که دوستش دارند تا ابد ترک کنند، با خودشان چه برمیدارند؟ من موقع خداحافظی ابدی با خانهام کتیبه ی مشکی میراث مادرم را برداشتم، چند کتاب و آن ماکت کوچکِ مین را که از بچگی با من بود و یادگار گروه تفحص.
قصهی روضهی کوچک خانگیمان که مثل ارثیهای زنانه از آباجان به مادرم رسیده بود، مسیر پرفراز و نشیب و پرماجرایی را طی کرده است. تاریخ آباواجدادیمان را که دقیق بررسی کردیم، فهمیدیم ما از تبار یهودیانِ مسلمان شده هستیم. شجرهنامه و اسناد و کتابهای عبریِ به یادگار مانده نشان میدادند که پدربزرگانِ ما از یهودیان زمیندارِ همدان بودهاند که شاید کمتر از دویست سال پیش مسلمان شده باشند.
روضههای دهههای محرم از آباجان به ما رسید. روستانشینهای ترکْ مادرانشان را «آبا» صدا میزنند و عبری زبانها به پدر میگویند «اَبا». بعدتر فهمیدم که یهودیها خدا را هم با شکل «آرامی» کلمهی اَبا خطاب میکردهاند. در همین جستوجوهای گوگلی بود که دیدم کاربری در توضیح کلمهی اَبای عبری نوشته: «ما تُرکها این کلمه را برای مادری به کار میبریم که اقتدار پدر را دارد.» راست هم میگفت.
آباجانِ ما دخترِ خان بود و کم نبودند خاطراتی که در آنها کلفت و کنیز و تفنگ برنو و اسبهای یاغی حرف اول را میزدند. برای همین هم بود که آباجان ستونِ اصلی هر مراسمی محسوب میشد و خودش مدیریت همه چیز را بر عهده میگرفت. همیشه هم معتقد بود مجلس عزای حسین (ع) باید آبرومندانهترین مجلسی باشد که توی این خانه برگزار میشود.