ماجرا از اینجا شروع شد که:
در روستایی پر از شور و نشاط، با مردمانی خونگرم که به مهمان نوازی معروف بودند، دختری متولد شد. ناز و تپلی لپ هایش قرمز عین انار، چشمانی سیاه و بادامی، همچون شب، با بینی قیطانی و خوش فرم، لبانش چون غنچة نشکفته و سیمایی زیبا، همچون ماهرویان و فرشتگان که همه محو تماشای آن شده بودند ، لحظه ای سکوت حکم فرما شد. ناگهان بچه به گریه افتاد و سکوت را شکست، همه به وجد آمدند و سعی کردند تا کودک را آرام کنند.
چند روزی از تولد بچه می گذشت، همة فامیل دور هم جمع شده بودند، که مادر بچه گفت: «لطفاً کمی ساکت باشید می خواهم مطلبی را بگویم من و پدرش تصمیم گرفتیم اسم این دختر ناز و توپولی و ته تغاری را بگذاریم نادیا به نظر شما چطور است؟» همگی با خوشحالی گفتند: «عجب اسم قشنگ و خوبی واقعاً برازنده است» و شروع کردند به تکرار اسم نوزاد «نادیا، نادیا...».گفتند و خندیدند، نمی دانید چه لذتی داشت ... آن شب برای همه یک شب به یادماندنی شد.
.... نادیا پس از سپری کردن دوره متوسطه وارد دانشگاه شد.او به علت بیماری مادرش مجبور شد چند جلسه کلاس نرود به همین دلیل با یکی از همکلاسی هایش رفت و آمد می کند اینجاست که بین نادیا و برادر دوستش علاقه ای به وجود می آید و همین علاقه ....
کنگره :
PIR8356 /ر16د3 1393
شابک :
978-964-8310-87-0
نظر دیگران //= $contentName ?>
کاش رایگان بود...
من ک نخوندم...
اگه رایگان بود خوب بود...
خیییییلییییی بددددد...