در کتاب چزابه، به حوادث جبهه های جنگ در کردستان و منطقه عملیاتی چزابه پرداخته شده است. جعفری زمانی که در کردستان پرآشوب بود و عراق تانک ها و توپ هایش را از خطوط مرزی عبور داده و خاک ما را اشغال کرده بود، به جبهه رفت و در بسیاری از عملیات ها شرکت کرد. او در این کتاب، بخشی از خاطرات خود را بیان کرده و ادامه آن را هم در کتاب های دیگری منتشر کرده است.
از نکات جالب توجه کتاب چزابه می توان به آن اشاره کرد که راوی یک سردار نظامی است و انتظار می رود که زبان و بیانی پر از پیچیدگی داشته باشد، اما بر خلاف تصور ما او خاطرات و اتفاقات را عاری از هر گونه پیچیدگی بیان می کند؛ تا جایی که خواننده به هیچ وجه نیاز به وجود بخش توضیحات در کتاب را احساس نمی کند و با خواندن متن خاطرات متوجه منظور راوی می شود. این کتاب بیشتر به خاطرات، فعالیت فرماندهی، شهادت دلاورمرد جبهه های جنوب حسن باقری اشاره دارد.
او در «چزابه» بیش از هر چیز لحظاتی را روایت می کند که دو زانو کنار باقری می نشسته و از تجربه های بی بدیل او برای بیرون راندن عراقی ها از خاک ایران بهره می برده و ضمن آن استراتژی جنگ را می آموخته است.
برادر حسن نحوه دفاع را توجیه کرد و به نیروها گفت مقاومت کنند و دستوراتی داد. به برادر خادمالشریعه روحیه داد و خیلی به او محبت کرد. همین محبت کارساز بود. بعد از نیم ساعت که تدابیر مقابله با دشمن را تشریح کرد، گفت که با او بروم. رفتیم؛ با جیپی که سقف نداشت. تاریکی محض بود. شبانه رفتیم طرف بستان و برادر حسن پیچید طرف یک کوچه. پیاده شد و با پا زد در دو لنگه خانهای را باز کرد. پشت سرش رفتم. چراغ قوه زیر صندلی جیپ را برداشت و رفت. یک سرباز مسلح وسط حیاط ایستاده بود. چراغ را انداخت توی صورتش و پرسید: سرهنگ هست؟
آن سرباز برادر حسن را میشناخت که احترام گذاشت و گفت: داخل اتاق است. آن جا مقر فرماندهی نیروهای ارتش در خط چزابه بود. فرمانده آنها را نمیشناختم. خیلی هم در آن موقع نقش نداشتم که بدانم کیست. برادر حسن در را باز کرد، رفت تو و چراغ قوه انداخت. دو تخت گوشههای اتاق بود. یک اتاق سه در چهار بود. دست راست یک تخت بود و دست چپ یک تخت دیگر. دو نفر خوابیده بودند. صدا زد: جناب سرهنگ.