گوسفند سرش را پایین انداخته بود وبدون توجه به علف های کنارجاده دنبال دومرد می رفت. آفتاب در حال غروب بود. راه سربالایی تر می شد، پیر مرد سنگین تر. صدای خر خـر پیر مرد به این معنی بود که دیگر حـرفـی نمـی شنود. وقتـی جلو در کلبه رسیدند. مرد جوان در حالی که به سختی نفس می کشید، نفس زنان گفت: «رسیدیم ارباب» پیر مرد که از روی دوشش پایین آمد انگار که کوهی را از روی شانه هایش برداشته باشند. سبک شد.