کتاب امیر و لیلا نوشته سید مهدی موسوی و منتشر شده در نشر متخصصان، سفری است عمیق و فلسفی به لایههای مختلف زمان و هستی. این کتاب مفهومی را بررسی میکند که در آن هیچچیزی به عنوان گذشته، حال و آینده وجود ندارد؛ همهچیز در یک خط ثابت و باریک که هر لحظه ممکن است گسسته شود، در حرکت است. گذشته، حال و آینده در یک خط ثابت به سوی هدفی نامعلوم در حرکتند، گویی تمامی هستی در تلاش برای رسیدن به مقصدی ناشناخته هستند.
کتاب تلاش دارد نشان دهد که چگونه رفتارهای بزرگسالانه ما از رفتارهای کودکانه ذرات وجودی ما تشکیل شدهاند. همانطور که میگویند، "شما آن چیزی هستید که میخورید"، مواد غذایی که مصرف میکنیم در نهایت تبدیل به سلولهای بدن ما میشوند. هرچه انسانها بیشتر در تلاش برای سازندگی و درست کردن باشند، به ذرات بنیادی خود نزدیکتر میشوند. همهچیز به جایی که از آن شروع شده برمیگردد؛ یک کودک دو ساله که هنوز قادر به انجام کارهای روزمره خود نیست، در نهایت به پیرمردی هشتاد ساله تبدیل میشود که از انجام همان کارها ناتوان است.
همانطور که پروتونها و نوترونها با هم ترکیب میشوند و اتمها را میسازند، یا کوارکها که با نیروی هستهای قوی با هم ترکیب میشوند و پروتونها را میسازند، انسانها نیز در پی ساختن عشق، محبت، علاقه، نفرت و انتقام هستند. عشق باعث میشود دو نفر به هم نزدیک شوند، ارتباط برقرار کنند و رابطهشان را حفظ کنند.
همانطور که نیروی الکترومغناطیسی بارهای مثبت و منفی را به هم جذب میکند، مرد و زن ،عشق نیز انسانها را به هم جذب کرده و پیوندی محکم بین آنها ایجاد میکند. نیروهایی وجود دارند که با چشم نمیتوان آنها را دید، مثل علاقه یک پدر به فرزندش. وقتی که یک پدر همه کاری برای فرزندش انجام میدهد حتی وقتی در خطر باشد، چه نیرویی او را به جلو حرکت میدهد؟ ما درست مثل ذرات بنیادی خودمان رفتار میکنیم و مدام در حال ساختن و خراب کردن چیزها هستیم.
با هم از کلاس درس بیرون رفتیم و بعدش از او جدا شدم. من در تمام راه خانه با کنجکاوی سعی می کردم تا اسم نویسنده آن کتاب را به یاد بیارم. هرچه تلاش می کردم، از خاطرم دورتر می شد. خواستم آن شخص را در ذهنم تجسم کنم، اما محو می شد. طوری که گمان کردم هرگز او را نخواهم دید. در تمام مسیر این موضوع فکر مرا به خودش مشغول می کرد.
چه کسی این حرف را به من گفته بود؟ اسم آن کتاب چه بود؟ نویسنده آن کتاب که بود؟ خیلی زود به خانه نرسیدم؟ در با کلیدی که در دستانم بود، باز شد و من آن دو را می دیدم که روی مبل خوابیده بودند. برخلاف آنها مجردی برای من ساخته نشده، به من نمیاد، این موضوع مرا اذیت می کند. وارد آشپزخانه شدم. کمی برای خود غذا کشیدم و ایستاده آن غذای کم را در سکوت خانه میل کردم. نباید خانه های مردم تاریک و بی صدا باشد، چرا صدای طفلی در اینجا به گوش نمی رسه.
پس خانواده من کجاست. از کدوم خانواده حرف می زنم، والدینم که فوت کردند. یک چاقو اینجاست، اگر خودمو با این بکشم، این تاریکی درونم باهاش نابود میشه. فکر نکنم. بیا فقط استراحت کنیم. داخل آشپزخانه خوابم برد و همانجا ساعت 11 از خواب بیدار شدم. صورتم را شستم و از غذای دیشب میل کردم و بعد سوار دوچرخه شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.