تصمیم گرفت دانشگاه را رها کند و به جبهه برود. اطرافیان مرتب میگفتند: تو دانشجوی معماری هستی. برو سرکلاست! مهندسیات را بگیر. بعضیها هم میگفتند: مگه معلم نیستی؟ کجا میخوای کلاس و درس و تدریست را رها کنی و بری؟ خودش همهی اینها را میدانست، ولی دیگر دلش اجازه ماندن نمیداد و حتی عقلش. همه چیز را رها کرد و به دانشگاه اصلی رفت.