تا بوده مادرها راویِ شور و شادی بودهاند. اما چه کنیم که روزگار همیشه دلخواه ما نیست و ابرهای رنج هر لحظه ممکن است بالای سر مادر یا پدری دیگر ظاهر شوند. شاید روایت پیشرو بتواند دستی بر شانهی تنهای آنها باشد. کتاب شاخه از گنجشک خسته نمیشود، اثر مرضیه اعتمادی؛ روایتی مادرانه از زخمی است که روزی بر شاخهی مادری نشسته، که بعد از مدتها تبدیل به جوانه میشود. این داستان راویِ گوشهای از زندگیِ زینب، دختر نویسنده کتاب حاضر است.
_ ببینید مامانِ زینب، ما متوجه شدیم که میکروب خیلی خطرناکی وارد مغز دخترتون شده.
پزشک مقیم ان آی سییو صبح اول وقت صدایم کرد. رفتم توی بخش.
پشت درِ شیشهایِ اتاق ایستادم. داشت کُتش را به چوب لباسیِ گوشۀ اتاق آویزان میکرد. رنگ لباسهایش همیشه خاص بود. آن روز یک کت تابستانیِ لیمویی پوشیده بود. روی آرنجهایش هم وصلۀ قهوهای داشت.
روپوش پزشکیاش را که پوشید، اجازه گرفتم و وارد شدم. نشست روی صندلی و در حالی که دستهایش را روی لکههای شیشۀ میز روبهرویش میکشید، جواب سلامم را داد. حاشیه نرفت. بیمعطلی از نتیجۀ آزمایشها گفت و از میکروب خطرناکی که وارد مغز دخترم شده بود. چهرهاش شبیه همیشه نبود. نه لبخند داشت و نه اخم. انگار گویندۀ شبکۀ خبر باشد.. .