کتاب پولیکوشکا نوشته لئو تولستوی و ترجمه رضا عقیلی توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده است. پولیکوشکا بردهای است که با زن و پنج کودک خردسالش، در ملک ارباب زندگی میکند و شهرت احمقانهای به خاطر دزدیهای مکرر گونیهای علف خشک و لگام اسب دارد. او به تازگی تصمیم به اصلاح گرفته است و در این راه از راهنماییهای خانم ارباب که با توسل به انجیل و توصیههای اخلاقی سعی در اصلاح رفتار وی دارد، کمک میگیرد.
پس از آن در حالی که بردگان دیگر و همسایگانش نسبت به وی بیاعتماد بودند، یک روز خانم ارباب او را به شهر میفرستد تا پولی را از نزد کسی به وی برساند. پولیکوشکا در راه بازگشت پاکت پول را گم میکند و... حوادث بعدی به گونهای است که پولیکوشکا را تا پرتگاه مرگ سوق میدهد و خانواده او را به نابودی میکشاند...
گفت: خدا را شکر! پولیکی انشاءالله خداوند یار تو باشد! گوش بده، تو را به حضرت مسیح سوگند میدهم وقتی برای دریافت پول به شهر رفتی به تو التماس میکنم (درحالیکه صلیب را میبوسید) برای من قسم بخور که حتی یک قطره هم شراب ننوشی.
شوهرش در جواب گفت: آیا من با این همه پول به میخوارگی خواهم رفت! و سپس با لبخندی افزود: دخترک چقدر قشنگ پیانو میزد! این نوازنده زیبا حتماً دختر خانم ارباب است. من صاف و بیحرکت مقابل خانم ایستاده بودم و دختر خانم پیانو میزد. او با پنجههای هنرمندش انسان را به عرش اعلی میبرد! روح را شکفته میساخت! به جان خودم به هوس افتادم که ای کاش من هم میتوانستم پیانو بزنم، در این صورت محققاً به پای او خواهم رسید، این چیزها برای من بیگانه نیست. راستی یک پیراهن تمیز برای فردا آماده کن. آنگاه زن و شوهر در نهایت خوشی به خوابی آرام فرورفتند.