کتاب راز چشمهایش، روایتی است از زندگی مخلصانه مدیر و معلم شهید آقا سیدجلال سوری که توسط رضا کشمیری به نگارش درآمده و در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. این کتاب در 8 فصل شامل خاطرات خانواده و دوستان این شهید عزیز است. در نهایت کتاب با وصیتنامه و تصاویر شهید خاتمه مییابد.
در اوج بیحجابی و خفقان رژیم پهلوی، با توصیه و تأکید بیبی، همیشه روسری سرمیکردم و مقیّد بودم با چادر به مدرسه بروم. خیلی از بچهها و حتی معلمهای زن با مینیژوپ و آستین کتفی به مدرسه میآمدند. از کلاس چهارم به بعد، باید برای مراسم تولد شاه در ششم بهمن، رژه میرفتیم. دخترها باید کلاهی سهگوش معروف به کلاه شیروخورشید به سر میگذاشتند، البتّه بدون روسری و با موهای مرتّب و تمیز. باید پیراهن پیشاهنگی به تن میکردیم. بلوز و دامن بود، بدون شلوار. با جوراب ساقکوتاه. حتماً باید بقیۀ پا برهنه میبود. من هیچوقت حاضر نشدم اینطور لباس بپوشم. جلال همیشه چند روز قبل از اینطور مراسمها میگفت: «آبجی، حواست باشه اگه کسی چیزی گفت و گیر داد، تو خودت رو بزن به مریضی و بگو مریضم، نمیتونم بیام.»
همیشه هروقت باید رژه میرفتیم و شعار جاوید شاه سرمیدادیم، من یک نوشته از بیبی میبردم که مریض شدم و نمیتوانم در مراسم کذایی شرکت کنم. البته خانم مدیر و یکی از معلمها طرفداریام میکردند و هوایم را داشتند. مدیر لبخندی میزد و میگفت: «خب، حتماً دوباره مریض شدی؟!»