در نشریه سروش خردسالان شهریور 1401 می خوانیم:
خوب ِ خوب است
مامان بابای خوب من
پوپک و شامپالو
زنبورک ِ پَرپَر طلا
نجات دلفین ها
مامان! مینا وسط حرف من میپرد
شنیدم و شنیدم
نشانی خانه را بلدی؟
با خاک همه چیز می سازم
آدامس و گنجشک و مورچه...
صبح که از خواب بیدار شدم، خوشحال نبودم. به مامان و بابا گفتم: «سلام! صبح بخیر! » آن ها تعجب کردند. پرسیدند: «چرا ناراحتی؟» بابا گفت: «پسرم! بیا کنار سفره بشین. »
مامان گفت: «می خوای با هم بازی کنیم؟ » من سرم را تکان دادم. مامان گفت: «چشم هاتو ببند و برای ما بگو چی دوست داری. » من چشم هایم را بستم. اول بستنی و شیرینی دیدم. مامان و بابا خندیدند. بعدش گفتم: «عروسکم و مامان بزرگ مهربانم. » بابا گفت: «خب! دیگه چی؟ » گفتم: «روزهایی که پیاده رفتیم زیارت امام حسین. حرم امام حسین رو خیلی دوست دارم.»