جلال آل احمد و نثر و داستانهای او برای نسل گذشته ناشناخته نیست و شاید نسل قبل از انقلاب او را به خوبی میشناسند و با آثارش آشنا هستند و حتی شاید بسیاری از جوانهای قدیم با داستانهایش زندگی کردهاند؛ اما نسل امروز که یا در دنیایی از ابزار رایانهای خود را گرفتار کرده، دست و پا میزنند و یا به کتابها و داستانهای این عصر مشتاقترند او را نشناخته و با آثارش نیز چندان آشنایی و انس ندارند.
در کتاب یک چاه و دو چاله و مثلاٌ شرح احوالات اندکی از شرح روزگار و فعالیت های جلال آلاحمد را از قلم خودش میخوانیم تا بیشتر با این نویسنده آشنا شویم. عمده ماجراهایی که در این کتاب آمده مربوط به ایام جوانی که اوج فعالیت ادبی استاد و همچنین فعالیتهای سیاسی ایشان بوده است.
گلستان مثل همه ما فعال بود؛ اما نوعی خودخواهی نمایشدهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوشدادن به دیگری را نداشت. اینها را هنوز هم دارد؛ اما باهوش بود و باذوق. خوب مینوشت و خوب عکس برمیداشت. برای یکی از خرکاریهایی که این قلم کرده است (شرححال نوشتن برای اعضای کمیته مرکزی حزب توده که در شمارههای مجله مردم مرتب درآمد) او عکس برداشته بود.
قلم هم میزد. ترجمه هم میکرد و اغلب را خوب و گاهی بسیار خوب. حسنش این بود که تفنن میکرد (مثل حالا نبود که از راهها نان بخواهد خورد) و ناچار فرصت مطالعه داشت. تحمل شنیدن دو کلمه حرف حساب را داشت؛ اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود؛ یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم میشود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه (رشته حقوق) بود که معلومات زده بود زیر دلش و رفته بود بهمقاطعهکاری.
زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت، بالای خانهای مینشست که دکتر عابدی منزل داشت و خانه این هردو یکی از پاتوقهای ما بود. ما آدمهای بیخانمان. سرمان را میزدی یا تهمان را، آنجا بودیم و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ولکن نبودیم و اگر هنوز شخصی در عدهای از ما بچههای آن دوره بیدار است و زنده است؛ این زندگی و بیداری را ما در آن سالها بهدقت در تن همدیگر کاشتهایم.