این سفر پدرم بود که سرآغاز آشنایی من با پدر معنوی شد و مسیر زندگیم را عوض کرد یا بهتر بگویم مقدمهای شد برای یافتن راه و حرکت در یک مسیرعالی و جذاب و موفق. باهم دنبال کنیم گزارش قهرمان را از داستان سفری که ماجراهایی را به وجود آورد و خواندنی است. در سال آخر دبستان بودم که از مادر شنیدم پدر قرار است به یک سفر طولانی برود از این خبر خیلی دلتنگ شدم، زیرا انس عجیبی با پدر داشتم؛ او برایم هم پدر بود هم همبازی، هم پشتیبان و هم قهرمان مورد علاقه و نمونه. دلم میخواست بزرگ که شدم مثل او باشم. او مورد احترام همه فامیل بود، شجاع بود، مهربان بود، باسواد بود ،اهل مطالعه بود و در هر زمینهای که سوال میکردی پاسخهای قانع کننده میداد و هرشب که از سرکار برمیگشت ساعتی را با من گفتگو میکرد، یا از تکالیف مدرسه میپرسید یا کتابی برایم میخواند و یا بازیهای فکری میکردیم. روزهای تعطیل هم مرا به پارک، کوه و یا موزه و جاهای دیدنی شهر میبرد که خیلی خوش میگذشت...این بود که نمیتوانستم دوری او را تحمل کنم...
مادر که میدانست هیچ چیز جای خالی پدر را برایم پر نمیکند، بعد از رفتن او سعی میکرد بیشتر حواسش به من باشد، اما البته مهر مادری یک چیز است و مهر پدری یک چیز دیگر، مثل دوگل خوشبو که هر دو زیبا و دوست داشتنی هستند اما جای یکدیگر را نمیگیرند. شب اول بعد از سفر پدر، مادر وارد اتاقم شد و درحالیکه پاکت نامهای در دستش بود، گفت: این نامه را پدر برای تو نوشته است و گفت که وقتی به سفر رفتم بده به قهرمان. بیا بگیر. تعجب کردم که پدر در اولین حرکت سفر و حتی پیش از آن، برایم نامه نوشته است.