آیا تا به حال به این سؤال فکر کردهاید که حقیقت کجاست؟ چگونه میتوان آن را جست و اصلاً یافتن آن در زندگی اهمیتی دارد یا نه؟ یا این سؤال که آیا چرخدندههای جهانی که ما در آن زندگی میکنیم با حقیقت میچرخد یا با ضدحقیقت؟ مغناطیس سیاه، یک رمان فانتزی شش جلدی است که داستان سه شاهزادۀ نوجوان را روایت میکند که متوجه موضوع مهمی میشوند، اینکه حقیقت در سرزمینی که آنها زندگی میکنند پشت ابرها پنهان شده و تاریکی همه چیز را احاطه کرده است. آنها تصمیم میگیرند تا سفر پرخطر و دور و درازی را شروع کنند؛ پنج نشانِ نقشۀ زرین را کسب کنند و چراغدان گمشدهای را بیابند که تنها کلید نجات آنها و سرزمینشان است. سفری که مسیرش از دل نیروهای خبیث تاریکی میگذرد و ممکن است به بهای جانشان تمام شود.
در این جلد از مجموعه مغناطیس سیاه (نشان اول)فرمان تاسیوس؛ شاهزادهها متوجه راز بزرگی میشوند. اینکه یک جای کار فرمانروایی تارسیا که عمویشان پادشاه آن است میلنگد و در پی کشف حقیقت میافتند. در خلال این جستجو متوجه میشوند که دلیل همه دردها و رنج هایی که در سرزمین آنها وجود دارد، پوشیده شدن حقیقت توسط نیروهای تاریک است. چیزی که مرگ مشکوک پدرشان هم به آن مرتبط است. حالا زمان تصمیمگیری پارتاس، شاهزادۀ بزرگتر خانواده است که آیا فرصت ولیعهدی را رها کند و مسیری که پدرش در راه آن کشته شد را دنبال کند یا آنکه زندگیِ آرامش را به هم نریزد و آنطور زندگی کند که عمویش از او میخواهد.
خواندن این کتاب را به همۀ علاقمندان داستانهای فانتزی و ماجراجویی خصوصاً نوجوانانِ عاشقِ حقیقت توصیه میکنیم.
هوا گرگ و میش بود و مه غلیظی فضای جنگل را فراگرفته بود. پیرمرد با گامهای تندتر از آنچه از مردی به سن و سال او انتظار میرفت، در میان درختان حرکت میکرد. قطرات عرق از سر و رویش میچکید و صدای نفسهای سنگینش به زبری و ناصافی دستهای چروکیدهاش شده بود. دستهای لرزانی که یک لوله کاغذ کهنه و رنگ و رو رفته را با تمام توان در خود میفشرد. هوای دم صبح آخرین روز تابستان، سرمای پاییز را در خود داشت؛ اما پیرمرد سردش نبود، انگار به جز اضطراب، احساس دیگری نداشت.
هرچند لحظه یکبار، پشتِسرش را نگاه میکرد و با چشمان هراسانش در میان توده مه به دنبال چیزی میگشت؛ چیزی که سخت از آن واهمه داشت و گاه وبیگاه آن را با شاخههای تیره درختان اشتباه میگرفت. نمیخواست حتی یک لحظه هم توقف کند. با مشقت مشغول بالا رفتن از تپه بلندی بود که به یک باره تعادلش را از دست داد و با صورت به زمین خورد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاباش خیلی عالین...