کتاب آن روی زیبا از مجموعه کتاب های یاران پیامبر به زندگی مصعب ابن عمیر می پردازد. آن روی زیبا نوشته محمود پوروهاب است و در انتشارات به نشر آستان قدس رضوی به زینت طبع آراسته شده است.
گام هایش را کُند کرد و به طرف کعبه، به آن سویی که پیامبر با یارانش رفته بود، چشم دوخت. لبخند تلخی زد و با خود گفت: «نمیدانم چرا همه اهل قریش و ثروتمندان، از او میترسند؛ مگر او چه میگوید؟ فقط میگوید کاری از این بت های سنگی و چوبی برنمیآید. » این همان چیزی بود که هر وقت با بت ها روبهرو میشد، از خاطرش میگذشت؛ به خاطر همین، هرگز از ته دل، آن ها را ستایش نکرده بود و اگر اصرار مادرش نبود، شاید هرگز پا در بتخانه نمیگذاشت. هنوز خیلی چیزها بود که از آن ها سر درنمیآورد. با خود گفت: «آیا همه حرف های محمد راست است؟ نمیدانم کاش می شد... . »
مردی با طَبق چوبی روبهرویش ایستاد:
- روز بهخیر ارباب جوان!
طبق چوبی را جلوی او زمین گذاشت. مصعب به ماهیهای درون آن نگاه کرد. ماهیها تازه بودند و پولکهای نقرهای رنگشان برق میزد.
- بزرگشان بهتر است. برایتان ببرُم؟
مُصعب بیهیچ حرفی، نگاهش را از ماهیها گرفت، چند گام جلو رفت. آن روز را به یاد آورد.
همین یک ماه پیش بود. ابوسفیان و ابوجهل و عُتبه در خانهشان بودند. وقتی از راه رسید، شنید که عُتبه با خشم میگفت: «میگوید هیچ فرقی بین آدم ها نیست، به خدایان ما توهین میکند، پدران ما را...! »
یک دفعه صدایش برُید. مثل اینکه مادر صدای گام های او را شنیده بود و اشاره کرده بود در حضور مصعب، ساکت باشد. مادرش حتی نمیخواست پسرش از زبان دیگران هم، سخنان محمد را بشنود.