در کتاب نوشانوش با داستانی از دوران دفاع مقدس مواجهیم که از دو زاویه روایت شده است. یکی خودی و دیگری دشمن. همین نوع روایت جذابیت خاصی به داستان بخشیده و از دیگر داستان ها متمایزش کرده است.
کتاب نوشانوش اثر محمد محمودی نورآبادی توسط انتشارات به نشر منتشر شده است.
لوله تانک چرخید. بالا و پایین شد. توپچی، از توی دوربین هدفی را دید که وسط کادر جا خوش کرده بود. تانک آماده شلیک بود و در تدارک خلق یک حادثه. اتفاقی که برای توپچی سیه چرده بعثی لذتبخش بود. چنین هدفی را در عمر نظامی گری اش ندیده بود. شاید حتی در میدان تیر پادگان تکریت هم هدف به آن خوبی به چشم نمی آمد.
گمانم تردید نداشت، گلوله که از تانک جدا میشد، بعد از شخم زدن برف ها، هدف را همراه با بلورهای برف، در هوا میتکاند، متلاشی میکرد و بعد تکه تکه و کنجه کنجه روی برف ها میپاشید.
او نوزده آدم را میدید که وسط کادر دلخواهش می پلکیدند. میدانست از آن تعداد، فقط نفر آخری سرباز دشمن است. بقیه که رنگ لباس هاشان با آن یکی فرق داشت و دستها را هم بالا گرفته بودند، از نیروهای گردان پیاده مکانیزه ای بودند که خودش هم توی همان گردان خدمت میکرد. شاید اگر کمی نزدیک تر بودند و مجالی بود، میتوانست همه را با اسم صدا بزند.
مثلا داد بزند: «این دفعه نوبت تو شد، «نایف » کله خر! برو تا مجوس ها زنده زنده آتیشت بزنند... هَه هَه... تکلیف نامزدت چی میشه؟.. . » این را هم میدانست که آن هجده نفر تا چند دقیقه پیش با تفنگ و نارنجک و هرچه دم دستشان بوده، شجاعانه با دشمن جنگیدهاند، اما چیزی نگذشت که مه جلوی دیدشان را گرفت و سرما هم کارها را بیشتر خراب کرد. بدشانسی آوردند.
توپچی، اما تا آن لحظه شانس خوبی داشت. هم خودش خوش اقبال بود و هم تانکش که یکریز شلیک میکرد. میتوانست در هر فرصتی، یک نخ سیگار بغداد بگیراند، پک عمیقی بزند و سپس دودش را از لابه لای آبشخور سبیلش، نرمک نرمک بدهد بیرون.