با عجله از درخت توت بزرگی که کنار حیاط خانه بود بالا رفتم. جثه کوچکی داشتم و بسیار این کار را بامهارت انجام میدادم، برای رهایی از دست مادرم تنها جایی بود که به ذهنم رسید. خود را لابه لای شاخههای پر از برگ درخت پنهان کردم، چند دقیقه بعد در چوبی و وارفتهی حیاط باز شد و صدای بلند مادرم را شنیدم که میگفت: مگر دستم بهت نرسه، چرا باز کفشهایت را پاره کردی از کجا بیارم دومرتبه برایت کفش بخرم و...و
من با خیال راحت روی یک شاخه بزرگی دراز کشیده بودم و در کمال آرامش از توتهای بالای سرم میچیدم و میخوردم، فارغ از همه چیز... یکی دو ساعتی که گذشت خواهرم آمنه آمد زیر درخت و با اشاره به من فهماند که همان جا بمانم، چون مادر بسیار عصبانی است.
من هم جایم خوب بود و اصلاً خیال پایین آمدن نداشتم. نسیم ملایمی میوزید و هوا دلنشین بود چشمهایم داشت سنگین میشد که صدای مادرم را شنیدم... آمنه، قبل از اینکه پای دار قالی بشینی، هیزم بزار تو تنور...
خونه ما در یکی از کوچه پس کوچههای روستا بود، یک ساختمان کوچک گلی که یک هال کوچک و دو اتاق تودرتو داشت. در یکی از اتاقها گلیم پهن بود و دو پشتی داشت و یک پنجره به سمت حیاط. در گوشهی این اتاق اجاق کوچکی بود که همکف اتاق بود و با گل و سنگ از اتاق جدا میشد و یک قوری و کتری و یک قابلمه کوچک سیاهرنگ روی آتیش بود........