کتاب سرگشته در تاریکی، اثر مهرنوش صفایی؛ درباره محمدعلی پسر جوانی است از خانوادهای ثروتمند، پسری که بر خلاف اعتقادات مادرش چندان هم طیب و طاهر نیست و تا به حال دوستی با دختران زیادی را تجربه کرده است.
این در حالی است که شوکت خانم، مادر محمدعلی، خود را زنی مومن میداند و جلسات قرآنی و مذهبیاش فراموش نمیشود.
محمدعلی سبد گل را تحویل طاهرهخانم داد و با سری آویخته، لخ و لخ کنان به گوشهای از سالن پذیرایی رفت و بیحوصله روی مبل پذیرایی گوشه سالن ولو شد!
طاهرهخانم با خوشرویی و لحن گرمی گفت: «چرا زحمت کشیدین؟! خودتون گل بودین! البته میدونم این گل مال من نیست و من اجازه اظهار نظر درموردشرو ندارم! ولی حالا به هرحال!»
شوکتخانم با اطوار خاصی گفت: «خب خواهر، چرا نگفتی خود صاحب عله بیاد امانتی ش رو بگیره!» و زد زیر خنده.
طاهره خانم با متانت خاصی گفت: «الان میاد خدمتتون!» و در حالی که به سمت آشپزخانه میچرخید با صدایی بلندتر گفت: «نازگل جان، مامان... شربت میاری!» و همچنان به پذیرایی کردنش ادامه داد.
حاج آقا خمسه با لبخند معنی داری گفت: «بعله... ان شاءالله که خیره!»
چند لحظه بعد نازگل در حالی که چادرش را لای دندانهایش گرفته بود، وارد سالن شد. سر همه حضار، در یک آن، به سمت نازگل چرخید؛ سر همه، به جز محمدعلی که اشتیاقی به دیدن دخترِ چادر چاقچوری نداشت!
اما نازگل خودش آن قدر خجالتزده و هول و دستپاچه بود که این حرکت محمدعلی را ندید. بقیه هم ندیدند، چون به جای آنکه داماد را نگاه کنند همه به قدوبالای عروس زل زده بودند!
نازگل خجالتزده خم شد و سینی شربت را مقابل شوکت خانم گرفت. شوکت خانم درحالی که لیوان شربت را از داخل سینی برمیداشت، نگاه خریدارانه و دقیقی به صورت نازگل انداخت و با شوق و ذوق گفت: «به به... به به... چه عروس خوشگلی! هزار ماشاء الله! لا حول و لا قوه الا بالله!» در این حال روی کلامش به وضوح با محمدعلی بود.
نازگل راست ایستاد، چند قدم به سمت حاج آقا خمسه برداشت و سینی را مقابل او گرفت. حاج آقا خمسه نیم نگاهی به صورت نازگل انداخت و سرش را همراه با لبخند کج و کولهای تکان داد و گفت: «ممنون دخترم!»
حالا پاهای نازگل میلرزید و بالاخره لحظه موعود فرارسیده بود. سرانجام لحظه دیدار این شاه ماهی تعریفی رسیده بود!
نازگل سرش را به سمت مبل کناری چرخاند. پسری خوش قد و بالا روی آن نشسته بود و بیتفاوت به مقابلش چشم دوخته بود.
نازگل فرصت تحلیل بیشتر را نداشت. راه افتاد و چند قدم باقی مانده را طی کرد و سینی شربت را مقابل پسر جوان گرفت. حالا داشت به صورت پسر از نزدیکترین فاصله ممکن نگاه میکرد. به صورت مردانه و جذاب و ته ریش مشکیاش! به چهره برازنده و رنگ پوست منحصربه فردش!
پسر سرش را بالا نکرد تا به نازگل نگاه کند، همان طور که به سینی شربت و لیوان داخل آن چشم دوخته بود، دستش را دراز کرد و یک لیوان شربت از داخل سینی برداشت و زیر لب گفت: «ممنونم!» در این حال نه صورتش سرخ شده بود و نه هیجانزده به نظر میرسید! برعکس، کاملاً عادی و خونسرد و بیتفاوت بود!