چه خوب می شد کتاب ها خودشون از حال و روزشون می گفتند. اگر این رویا محقق بشه فکر می کنید چه حرفهایی می زنن. از بی توجهی ما گلایه می کنن یا از صنعت چاپ و گرانی کاغذ و رطوبت هوا می نالند. اگر از سرانه مطالعه در بین جوان ها بگن چی؟
کتاب تلنگری از نیم وجبی ها داستانی جالب از کتابخانه ای است که اتفاقات جالبتری در آن در حال وقوع است. آقای علی اصغر روح الامین به خوبی و زیبایی داستانش را به رشته تحریر در آورده است.
آن روز؛ آنقدر با عجله از خانه بیرون آمدم که هر کدام از قدم هایم سه برابر حالت عادی بود، اصلاً نفهمیدم چگونه به درب حیاط رسیدم که تا بسته شد، صدای مهیبی در سکوت کوچه پیچید؛ پدرم که از خواب بیدار شد و هفت همسایه آن طرفتر هم شاید در دلشان چیزهایی میگفتند... در همین لحظه بود که پدرم یک باره با تن صدایی خواب آلود از خانه فریاد زد:
چه خبرته مصطفی؟ چرا با در کشتی میگیری پسر؟
البته که از پشت درب چیزهایی را فهمیده بودم، ولی قصد نداشتم به روی خودم بیاورم. کمی که به خودم آمدم شدت فاجعه را متوجه شدم و گفتم: خب حالا مگه چی شده؟ حواسم نبود…
همین گونه پشت درب حیاط در حال جابه جایی واگن کلمات در ذهنم بودم تا قطاری از آنها را به عنوان پاسخی برای پدرم بیان کنم که ناگهان قطرهی سردی از باران را روی گونهام احساس کردم و لرزهای همراه با سرما به تمام بدنم وارد شد