کتاب دره هزار سراب رمانی به قلم سروش کلانتری است که تضاد فضای شهری و روستایی را در قالب قصهای ایرانی به تصویر میکشد.
قصه این رمان از یک فضای کاری آغاز میشود. با خواندن فصل ابتدایی این کتاب با واژهها و عبارتهایی همچون همکاران، سهامداران، سهام شرکت، مجمع عمومی و... روبهرو میشوید. در میانه، پا به دانشگاه میگذاریم و روایتی از زندگی دانشجویی را میخوانیم. در انتها هم سخن از مجلس ترحیم یکی از شخصیتهای رمان و ناراحتی دوستانش از این بابت است.
از سروصدای همکارانش که داشتند با دهان پر و سرمست از بالا رفتن قیمت سهامشان فریاد می زدند، سرش داشت منفجر می شد. بهروز در حالی که برقی تند از چشمان هیجان زده اش شلیک می شد، فریاد زد: ((همین الآن عمو بهنام در کانالش برای این سهم هدف ۵۰۰۰ تومانی داد. ایول. رفتیم برای بازدهی ۳۰۰ درصدی!))
پس از سخنان بهروز، بهنام که چند متر آن طرف تر روی میزش نشسته بود و لقمه های ناهار را با عجله زیاد در دهانش می گذاشت، شروع کرد به خندید ن بلند و هم زمان با خنده هایش کلماتی به زبان آورد که به خاطر پر بودن دهانش قابل فهم نبودند. بازار بسته شده بود اما گویی هرگز هیجان آن تمامی نداشت.
آقای مظفری، آبدارچی شرکت، پیش بهروز رفت و با حالت چشمانی که آمیخته از هیجان و سراسیمگی بود، به او گفت: ((آقا بهروز. می خواهم برایم یک کاری کنی که اگر بگیرد تا آخر عمر مدیونت می شوم.))
بهروز با بی حوصلگی گفت: ((چه کار می خواهی کنی؟))
آقای مظفری گفت: ((می خواهم پولم را برایم در بورس سرمایه گذاری کنی))
بهروز در حالی که می خندید با هیجان و صدای بلند گفت: ((بچه ها. آقای مظفری هم دارد وارد بورس می شود. از فردا باید ببینیم که او قرار است زیر کدام سهم بزند!))
بهروز این را گفت و بعد با لحن جدی تری ادامه داد: ((باشه. آقای مظفری در خدمتت هستم. حالا پولت چقدر است؟))
آقای مظفری در حالی یک دفعه چهره اش طوری سرخ شد که انگار دارد از چیزی خجالت می کشد، گفت: ((۴ میلیارد تومان.))
بهروز که بهت زده شده بود، گفت: ((۴ میلیارد تومان؟! درست شنیدم؟! آخر این همه پول را از کجا آورده ای مرد؟))
آقای مظفری که حالا سرخی چهره اش بیشتر از قبل شده بود، گفت: ((راستش را بخواهی، خانه ام را فروخته ام. دیدیم وضع بورس خیلی خوب است. با زن و بچه ام نشستیم و به این نتیجه رسیدیم که تا وضع بورس خوب است، تنور را بچسبیم. اگر زحمتش را بکشی، حق الزحمه ات محفوظ خواهد بود. بخشی از سود را می توانی برای خودت برداری.))
بهروز که انگار ناگهان از یک خواب دور و دراز بیدار شده بود، بلند شد و فریاد کشید: ((آخر این چه کاریه که تو کرده ای؟ آخر من به تو چه بگویم؟))
بهنام که حرف های آن ها را شنیده بود، گفت: ((آقای مظفری. بهروز را ولش کن. همیشه می ترسه و آیه یأس می خواند! بیا پیش خودم با یک درصد معقول کارت را راه می اندازم.))