کتاب وقتی افتاد، آوازش بلندتر شده بود اثر جمال میرصادقی توسط انتشارات آواهیا منتشر شده است. داستان این کتاب از این قرار است که پسر دانشجو است؛ دختری دور و برش نمی پلکد، می نویسد؛ اما هنوز عاشق نشده یا عاشق شده و ابراز نکرده، انگار منتظر است دیگران به سویش بیایند، حمید بابت این رفتارش سرزنشش می کند؛ می گوید از آن پسرک مو فرفری یاد بگیر که یک روز تنها نمی ماند، تا عاشق نشده باشی چطور می خواهی از عشق بنویسی؟ البته چند وقتی است یکی از زیبارویان دانشگاه با او هم صحبت شده، دختری به نام نیلوفر، از او خوشش می آید، ساعاتی را با هم سپری می کنند، گاه دانشگاه را می پیچانند و کافه رو به روی آن را برای گپ و گفت انتخاب می کنند.
نیلوفر را برای پسر دایی اش می خواهند؛ پدر دختر گفته درست که تمام شود می فرستمت امریکا پیش پسردایی ات. پسر گاه رویا می بیند، گاه کابوس، گاه نیلوفر را با کسی دیگر می بیند، گاهی دختر را می بیند که به سویش روانه است. او می نویسد، او حرف می زند و گاه چوب حرف ها و نوشته هایش را می خورد؛ همین چند وقت پیش به خاطر حرف هایش در میان دانشجویان اعتراضی از او تعهد گرفته اند و چندان بعید نیست که طعم زندان را بچشد.
جمال میرصادقی (زاده ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲) نویسنده ایرانی است. او دانشآموختهٔ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است و تا کنون حدود ۴۳ جلد کتاب، رمان، داستان بلند و نقد ادبی و مجموعه مقالات، از او منتشر شدهاست.مال میرصادقی در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. فارغالتحصیل دانشکده ادبیات و علوم انسانی از دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی است.
اولین مجموعه داستان او با نام «شاهزاده خانم سبز چشم» در سال 1341 منتشر شدهاست. نام این کتاب در چاپهای بعدی به «مسافرهای شب» تغییر یافت. میرصادقی نویسنده تک رویی است که معمولاً آرام و بی سر و صدا به کار خود میپردازد. میرصادقی ۲۸ کتاب در زمینه داستان کوتاه، رمان و پژوهش ادبی منتشر کردهاست. فیلم زندگی جمال میرصادقی به نام «چراغها» توسط علی زارع قنات نوی ساخته شدهاست. او اکنون در موسسه فرهنگی هنری سپندار جاودان خرد، ادبیات داستانی تدریس می کند و به عنوان رییس مدرسه داستان سپندار نیز با آن موسسه همکاری دارد. آثار اخیر او نیز در نشر آواهیا از مراکز وابسته به هلدینگ سپندار منتشر می شود.
ظهر به کوه رسیدند. نیلوفر غذایی پخته بود. میان هفته بود و خلوت و آسمان یکپارچه روشن. از باریکۀ آفتابی کنار کوه بالا میرفتند. راه سنگلاخی و پُر پیچ و خم بود. صدای شرشر آب که در رودخانۀ پایین دره می رفت، در فضا پیچیده بود. برگ های انبوه و سبز درخت های پایین دره، آفتاب را مثل صدها قناری روی خود نشانده بود.
دست نیلوفر را گرفت و دوید. خندیدند و از دره پایین رفتند. زیر سایۀ درختی کنار رودخانه نشستند. از برگ های درخت سفره ای درست کردند و با هم غذا خوردند. «اولین غذای عاشقانه.» نیلوفر خندید. «به زلیخا گفتم میریم کوه، ممکنه دیر بیام، به بابا بگو رفته خونۀ پوران.»
باد میان درخت ها می پیچید و سروصدای شاخه ها بلند شده بود. چرخریسکی روی شاخۀ بالا سرشان چهچه زد. چهچه ای از دور به دنبالش آمد. پرندۀ کوچک رنگینپَری روی سنگی میان رودخانه نشسته بود و دُم سفید و قرمزش را می جنباند و از سنگی به سنگ دیگر می پرید.