کتاب حبیب حبیب، قربان نوشته علی بیافرین است که در آن داستان هایی خواندنی از شهدا بیان شده است. این کتاب توسط انتشارات دفتر نشر معارف منتشر شده است.
علی بیافرین، دانشآموخته کارشناسی ارشد رشته ادبیات نمایشی از دانشکده صدا و سیما است. اولین اثر این نویسنده کتاب پوکه بود و اکنون با کتاب خواندنی و جذاب حبیب حبیب، قربان خوانندگان را به مطالعه دعوت می کند.
قربان در دل با غضب به خودش گفت: عجب غلطی کردم اومدم اینجا. خدایا چیزی که از مال دنیا به ما ندادی؛ هرچی دارم و ندارم نذرت خدا، فقط منو سالم از اینجا ببر بیرون. تویوتای هایلوکسی که بدنۀ آن برای استتار با گِل پوشانده شده با سرعت ۱۵۰ کیلومتر بر ساعت در حال عبور از اتوبان فرودگاه دمشق به زینبیه بود. راننده با چالاکی ای که نشان از تجربه و شناخت از این مسیر داشت خودرو را به جلو می راند. صدای شلیک گلوله و خمپاره صفیرکشان از اطراف خودرو به گوش می رسید. قربان و چهار سرنشین خودرو، به جز راننده، همگی در پرواز امروز تهران-دمشق بودند.
نفس قربان بالا نمی آمد. گمان نمی کرد در چنین معرکه ای پا گذاشته باشد. چهار نفر دیگر به طور عادی باهم در حال گفتگو بودند. قربان ترسیده بود و چیزی از مکالمات آن ها را نمی شنید. تمام تمرکزش را بر این گذاشته بود که اگر گلوله ای به ماشین اصابت کرد و زمین گیر شدند، چگونه جان سالم از این معرکه به در ببرد. عصبی بود و مدام موی صورتش را می کند. بطری آبی که در دست داشت را تندتند سر می کشید و نفس را با دم و بازدم بیرون می داد. تلاش می کرد آرامش خود را حفظ کند تا سرنشینان خودرو متوجه اضطراب و ترس او نشوند. راننده خودرو را با سرعت به سمت زینبیه پیش می برد. تابلوی بزرگی به چشم می خورد که حدّفاصل فرودگاه تا دمشق را نشان می داد. قربان به تابلو خیره شد. روی تابلو به زبان فارسی نوشته بود: «اینجا دمشق است. به دمشق خوش آمدید! یک قدم تا مرگ».
قربان با همان لباسی که همسرش برای سفر به ارمنستان اتو کرده بود روبه روی گنبد حضرت زینب(س) ایستاده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. زیرلب چیزی زمزمه می کرد. ساکی که برای سفر توریستی خریده بود کنار دستش بود، انگار قصد رفتن داشت؛ اما به کجا؟ خودش هم نمی دانست.