کتاب در حوالی کوچه پس کوچه های این شهر به قلم مهسا شیرازی داستانی از بطن یک خانواده است، قصهای که شما هرگز از خواندن آن سیر نخواهید شد.
مهسا شیرازی در کتاب در حوالی کوچه پسکوچههای این شهر، داستانی زیبا و خواندنی از زندگی است. داستان با روایتهای زنی از زندگیاش آغاز میشود. زنی که مسئولیتهای زیادی دارد، باید به کارهای زیادی رسیدگی کند و از تمام مسئولیتهایی که بر دوشش است، احساس خستگی میکند. همانطور که داستان پیش میرود از اتفاقاتی که در زندگیاش میافتد میگوید و داستان را جذابیتهای خاصش، ادامه پیدا میکند.
بچه که بودم وقتی از من می پرسیدند که چه آروزیی داری همیشه می گفتم دلم می خواهد بال دربیاورم تا بتوانم در آسمان پرواز کنم… پرواز کنم به هر نقطه ای که دلم می خواهد. به هر جایی که دوست داشتم… پرواز حس خیلی خوبی به من می داد؛ یک حس رهایی، حس آزادی، حس خارج شدن روح از جسم، حسی که خیلی ناب است.
همیشه آرزویم این بود که بروم روی بلندترین کوه بایستم، بال هایم را باز کنم و پرواز کنم. پرواز کنم تا از روی زمین دور شوم، آنقدر دور شوم تا بتوانم در آسمان و بین ابرهای سفید و پنبه ای گم شوم تا دیگر هیچ زمینی نتواند مرا پیدا کند و بشوم جزئی از آسمان!
این حس رو همیشه وقتی سوار هواپیما می شدم تجربه می کردم ... وقتی قرار بود به جایی سفر کنم وقتی روی صندلی هواپیما می نشستم وقتی خلبان اعلام می کرد که الان هواپیما روی آسمان آبی قرار داره چشم هایم را روی هم قرار می دادم این حس رو تجربه می کردم...
با شنیدن صدا از موقعیتم باخبر شدم. در سالن انتظار فرودگاه با چشم های بسته ایستاده بودم. سرم را بالا بردم و به سیامک که با تعجب به من نگاه می کرد چشم دوختم. کت و شلوار نوک مدادی به همراه پیراهن سفید به تن داشت. موهایش را نیز مثل همیشه عقب داده بود. یک دستش به دستگیره ی چمدانش بود و دست دیگرش نیز طبق عادت همیشگی، داخل جیبش بود ولی چرا اصلاح نکرده بود؟ سیامک هیچ وقت بدون اصلاح بیرون نمی رفت…
دست بردم و موهای بیرون زده از روسری ام را پشت گوشم دادم و بسته ای را که آماده کرده بودم به سمتش گرفتم وگفتم: این برای تو. چروکی به پیشانی اش داد و گفت: کادو گرفتی برام؟ نفسی بیرون دادم و گفتم: کادو نیست!