کتاب حافظیه عصر پنجشنبه به قلم روایتی است تلخ از عشقی که فراز و نشیبهای بسیاری را متحمل میشود. خوشنویسی که مغازهدار است برای این که به کار خوشنویسیاش برسد به دنبال فروشندهای برای مغازهاش میگردد. او اول پسری به اسم احمد را استخدام میکند اما احمد بعد از مدتی میگوید که قرار است با دوستش کاری راه بیاندازند و نمی تواند تمام وقت به مغازه بیاید.
خوشنویس به فکر استخدام کردن فرد دیگری میافتد. این بار شهرزاد، دختری سی ساله و شهرستانی را استخدام میکند. روزی شهرزاد از مرد میخواهد برایش شعری را با خط خودش یبنویسد. کم کم تعامل بین دو نفر بیشتر میشود و مرد که متاهل است و فرزندی هم دارد از دختر خواستگاری میکند اما دختر از این کار خوشش نمییاد و تصمیم میگیرد مغازه را ترک کند....
از سال های نوجوانی دفترچه خاطرات داشتم. چند سالی وقفه افتاده بود، انقلاب و سیاست و احتیاط و این حرف ها. اما کمی بعداز ازدواج دوباره شروع کردم، کشوی میزم قفل داشت اما هیچ وقت آن را قفل نمی کردم. فکر هم نمی کردم که همسرم یاد داشتهای مرا بخواند.
گرچه مسائل خیلی خصوصی را مختصرو رمزگونه می نوشتم، نه بخاطر همسرم، صرفاً مختصری احتیاط از خارج از خانه، یا تنها کلمات کلیدی می گذاشتم. در مورد شهرزاد هم رعایت کرده بودم. دست بر قضا همان روزها هزار و یک شبی قدیمی، هم سن و سال خودم خریده بودم که مسائل را در قالب آن می نوشتم. اما گویا همسرم در تمام سال های گذشته هرروز صبح که من از منزل خارج می شدم یاد داشت های شب قبل مرا می خوانده و به خیال خودش مرا کنترل می کرده است! بعدها که خاطراتم را مرور می کردم یادم آمد این کار سابقه ای دیرینه داشته. برمی گشت به سال ها قبل، سال های نوجوانی.
تابستان پنجاه وشش عروسی خواهرم بود. تهران، همیشه تابستان ها شیراز بودیم. هوای بوشهر با ریه های ناسور مادرسازگاری نداشت. مدرسه که تعطیل می شد روانه ی شیراز می شدیم و سه ماهی بلکه بیشتر می ماندیم. اتاقی و مختصر وسایلی کفایت مان می کرد، آن سال دخترِ عموجمال هم برای چند روزی از اهواز آمده بود شیراز. گاهی می آمد پیش ما اما بیشتر منزل عموجابر بود. پدر زنم. عمو جمال را خیلی دوست داشتم. هروقت می رفتم اهواز جایم منزل آن ها بود. بخصوص که پسرعموهای همسن و سال خودم داشتم.
به هم دل بسته شدیم. گاهی با هم بیرون می رفتیم. عروسی دعوت بودند اما نیامدند. نامزدی جشن مختصری در شیراز گرفته بودیم. از یکی از طلا فروشی های لاله زار برایش پلاکی هدیه گرفتم. حرف اول اسمش، که اول اسم خودم هم بود. پیش از رفتن به تهران اتاق را تحویل دادیم و مختصروسایلی را که بود منزل عمو جابر گذاشتیم برای سال بعد. مادرقصد داشت باقیمانده ی تابستان را تهران بماند. بعد هم که برمی گشت، می رفتیم بوشهر. من زودتر برگشتم. مهری هنوز شیراز بود و چند روز بعد رفت. تا فلکه ی فرودگاه همراهش رفتم. دوهفته ای به مهر مانده بود. قبل از رفتنمان نامه ای از مهری آمد. پرسیده بود: «"م" اول نام خودت است یا من؟» نامه را خوانده بودم و آن را لای لباس هایم توی ساکم گذاشته بودم ساک هم زیرکاناپه ای بود که شب ها تخت خوابم بود. گوشه ی سالن.