کتاب تنهاتر از تنها روایتیست عاشقانه به قلم حمیدرضا ملکی که با تصویرسازیهایی زیبا قصه دو عشق را با وجود تمام تفاوتهایش برایتان به تصویر کشیده و شما را با خود در مسیر پر پیچ و خم داستان میکشاند.
هر سنی برای خودش جذابیتهایی دارد و اشتباه جز اصلی و انکار ناپذیر یک زندگیست چرا که اگر اشتباهی نباشد، شکستی نباشد هرگز موفقیتی هم پیش نخواهد آمد. اشتباه کردن تاوانی دارد دردناک که برای مدتی زندگی انسان را مختل میکند اما همین اشتباه تجربیاتی گرانبها به ما خواهد داد. تجربیاتی که در هیچ کتاب و یا کلاسی آموزش داده نمیشود. اکنون شما، پس از سالها سفر و سختی کشیدن و دیدن رنجها و آسیبهای زیاد داستانی را خواهید خواند که شاید کمترین بهره از آن قدردان بودن است.
ما همیشه در هیاهوی زندگی خودخواهانه فقط به خود فکر میکنیم و چشمهایمان را به روی عزیزانی میبیندیم که تمام عمر و جوانیشان که بزرگترین ثروت هر انسانی است را خرج ما کردهاند چه بسا آنها توقع چندانی از ما ندارند جز کمی توجه، کمی نگاههای مهربانانه و این مقابل آن هیچ است. تنها بودن گاهی درد است، گاهی دوا. به ما یاد دادهاند که افراط و تفریط در هر کاری خطاست و باعث از بین رفتن میشود.
هر اتفاقی در زندگی ما آدمها در زمان خودش با ارزش است و هر سال که بزرگتر و بزرگتر میشویم اتفاقی بسته به سنمان میافتاد که ما را یا خیلی ناراحت یا خیلی هیجان زده میکند. مثلا در دوران کودکی در مدرسه اشک ریختن برای گم شدن مداد یا نداشتن پاک کن و یا در دوران جوانی و شور و هیجان برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز. اما اگر حال در آیینه به موهای سفیدی که تعدادشان هم کم نیست نگاه کنید خواهید دید که آنها در آسیاب سفید نشدهاند و تک تکشان برای شما درسی را به همراه خود داشته است.
برای مسافرت به روستای قدیمی و کم جمعیتی که از اقوام آنجا زندگی می کردند رفته بودم. روستایی با کوچه باغ های زیبا و درختانی که از آنسوی دیوار به سمت کوچه خم شده و تصویری از بهشت را به نمایش در آورده بودند.
با آنکه داخل روستا چند خانواری بیشتر زندگی نمی کردند، اما زندگی به طور عادی درجریان بود و در آن شور و هیجان حس می شد. از آنجا که همه ی مردم همدیگر را می شناختند مطلع شدم زنی تنها در یک خانه ی قدیمی زندگی می کند. برای دیدار از او راهی خانه ی آن زن شدم. پس از گذشتن از خانه های خشتی که بوی نمشان آدم را مست می کرد و آن درختان زیبا و گوسفندانی که برای چرا راهی مزرعه می شدند به یک خانه ی ویرانه ای که نشانه ای از زنده بودن در آن نبود رسیدم.
طبق آدرسی که داده بودند این همان خانه ی زن بود. اول باورش برایم سخت بود و احساس کردم اشتباه می کنم اما دیگر خانه ای آن اطراف نبود. یک در آهنی کوچک با شیشه های شکسته. از پشت، در را باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی که مانند قبرستانی متروکه ساکت و خشک بود و انگار سال هاست کسی واردش نشده و رنگ زندگی به خودش ندیده. نگاهم به پله های خانه افتاد. پله هایی با ارتفاع ۶۰ سانت که نه تنها برای یک زن بلکه بالارفتن از آن برای یک جوان هم کار سختی بود. باترس از پله ها بالا رفتم چرا که هرلحظه امکان فروریختنش وجود داشت.
به بالکنی رسیدم که درآن سه در مشاهده می شد که یکی از آن ها قفل و دوتای دیگر باز بود، پشت یکی از درها آجری گذاشته شده بود و حس کردم آن زن در همان اتاق باید باشد. سطح بالکن به خاطر بارش باران سست و درجاهایی از آن ریزش کرده بود. به همین خاطر به آرامی به سمت در حرکت کردم زیر پایم می لرزید و هرآن ممکن بود که سقف ریزش کند. آجر را که از پشت در برداشتم در باز شد. سلام کردم، اما جوابی نیامد باز بلند تر سلام کردم خبری نشد وارد اتاق شدم. زنی گوشه ی اتاق خوابیده بود با رختخواب کهنه و یک چراغ نفتی کوچک در کنارش، اتاقی با سقف تیر چوبی و دیوارهای کاهگلی. بالای سر زن یک قاب عکس بود و گوشه اتاق تلویزیون روشن که فقط برفک نشان می داد. باز سلام کردم این بار بلندتر.