کتاب ماجراهای ویلیام هوک به قلم محمدفرید مشهدی، ماجرای یک کارآگاه حرفهای بهنام ویلیام هوک است که درگیر پروندهای پیچیده میشود.
داستان این رمان درباره پسری جوانی بهنام آقای پیترسون است. او در آغاز داستان به پیشنهاد دکتر روانشناسش تصمیم میگیرد به سفر یک ماهه برود. او راه میافتد و سوار بخش درجه یک قطار میشود. او در قطار متوجه میشود یک نمایش قرار است قطار اجرا شود. او به سمت واگن میرود، آنجا متوجه میشود مهمان افتخاری نمایش است و مرد مرموزی کنار او مینشیند و فقط راوی داستان و مرد مرموزش که کنارش نشسته است از ماجرای نمایش خبر ندارند. او میفهمد این نمایش درباره یک مرد و همسرش است. همسر او سالها پیش خیانت کرده است و حالا مرد فهمیده است و باید برای این احساسش راهی پیدا کند.
نمایش تمام میشود و تصمیم مرد مشخص نمیشود و همچنین مشخص نمیشود که زن چه خیانتی کرده است. داستان شروع میشود و پسر راوی داستان درگیر یک ماجرای پیچیده شده است. او برای حل این معما بهسراغ ویلیام هوک میرود.
یک ساعت از انتهای هر روز خود را به نوشتن وقایعی که در اطرافت گذشته است، اختصاص بده». این، توصیه ی دکتر هری جانسون، پسرخاله و پزشک خانوادگیِ ما برای سفر یک ماهه ای بود که به لندن داشتم. هری پسرِ خوبی ست، آن قدر خوب که خودش را تا ایستگاه قطار رساند و یک لیست نه چندان کوتاه از کارهایی که باید انجام بدهم یا اینکه به هیچ وجه نباید انجام بدهم، به دستم داد. لیست موارد ممنوعه، این گونه آغاز می شد:
۱ - به هیچ یک از اجراهای پیانویی لندن نرو.
۲ - از هرگونه هیجان مفرط، چه دیدنش و چه (علی الخصوص) انجام دادنش، خودداری کن.
و مواردی هم که موکداً در جلسات مشاوره ایِ مان به من متذکّر می شد، دوباره روی آن برگه ی سفید و نفرت انگیز به چشم می خورد:
۱ - هرچه که در اطرافت اتفاق می افتد، بنویس. نگذار حتّی یک مورچه که کشمشی را حمل می کند از دیدت قِسر در برود. (این دیگر از آن حرف هاست! ) واقعیت اینست، هری عزیز! که من تا همین دیروز خیلی به توصیه های تو توجهی نشان نمی دادم. امّا عزمم را جزم کرده ام که حداقل در همین یک ماهی که در لندن به سر می بَرَم، به راه حل های تو اعتماد کنم. خدا را چه دیدی؟ معجزه است دیگر! ممکن است ناگهان برای آدمیزاد رُخ دهد.
البته، یک ساعتِ تمام بحث وجدل با پدر هم در این تصمیم من، بی تأثیر نبود. به هر ترتیب، اکنون داخل کوپه ی هفتم از آخرین واگن قطار ساعت شش و هفده دقیقۀ بامداد به مقصد لندن نشسته ام و به همین زودی، دلم برای آلبرت و آن لهجه ی ولزی غلیظش تنگ شده. امیدوارم این یک ماه، مثل برق و باد بگذرد! هنوز هم چندان قانع نشده ام که چرا دارید مرا به لندن می فرستید.
نمی خواهید حرف دیشبتان مبنی بر اینکه «می خواهیم کمی به تو استراحت بدهیم» را باور کنم؟
صادقانه بگویم که تا آخرین لحظه ی ملاقاتِ دیشب، خطر فریب خوردنم وجود داشت. امّا با ورود ناگهانی پدر، متوجّه پریدن پلک راستت شدم، هری. نمی دانم تابه حال کسی به تو گفته وقتی که عصبی می شوی، این اتفاق برایت می افتد یا نه. احتمالاً گفته اند. همسرت، رُزی، حتماً تا روزی صد بار این عیبت را گوشزد نکند، خوابش نمی برد.