تاریخنگاری انقلاب اسلامی عمیقاً به «روایت زنان» این انقلاب و طبعاً به خود انقلاب بدهکار است. زنان شهید انقلاب و دفاع مقدس، زنان مبارز پیش از انقلاب، همسران مبارزان انقلاب، همسران رزمندگان و شهدا و آزادگان و جانبازان، مربیان پرورشی، معلمان و مبلغان فرهنگی، جهادگران، دانشمندان، پژوهشگران، کارآفرینان و... هنوز به راستی روایت نشدهاند؛ زنانی که محور خانواده بودهاند و حضور آنها در عرصههای گوناگون، مساوی با همراهی و حضور اعضای خانواده در انقلاب بوده است.
آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیدهاند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانهی خود را در حاشیهی موفقیت مردان انقلابیشان دیدهاند. کتاب ماهم جنگیدیم، اثر جذاب و خواندنی نرجس توکلیلشاکاجانی؛ به روایت خاطراتی از زنان ملارد، از پشتیبانی دفاع مقدس میپردازد.
44. تاروپود پر از عشق
به روایت منیر زاهدپناه
هرکس هر چه بلد بود، میبافت. یکی یقه بلد بود و آستین نمیدانست. یکی کلاه بلد بود، یکی دستکش.
از اول درمانگاه ملارد، درِ خانهها را میزدم که «خانوم بافتنی بلدی؟ بیا بباف.» یکی میگفت یقه بلد نیستم. میگفتم: «عیب نداره. بباف. به یقه که رسیدی، میبرم به خانومی میدم که یقه بلده.» کاموا به دست از این خانه به آن خانه میرفتم و هر جور که بود، بافندهها را جور میکردم. کار بافتن معمولاً چند روز طول میکشید. بعد هم از درِ خانهها بافتنیها را جمع میکردم و میآوردم بستهبندی میکردم.
قدم به قدم به همۀ مغازههای شهریار میرفتم و کمک جمع میکردم تا به جهاد بیاورم. بیشتر مواقع با یک کیسه پر از کامواهای رنگ و وارنگ برمیگشتم و گاهی هم پول نقد میگرفتم. با پولها چیزهایی را که برای جهاد لازم بود، میخریدم و میآوردم به خانۀ شمسی خانم.
45. رشتههای رنگی
به روایت معصومه رسولی
با تندی برگشت و گفت: «مگه اجباریه؟!» بعد هم محکم در را بست.گفته بودند سیصد تا کلاه برای پاوه میخواهیم. سیصد تا خیلی تعداد زیادی بود. چون نیاز داشتیم، دیگر کیفیت بافت مهم نبود. حتی به کسانی که متأثر از برنامههای جبهه و جنگ تلویزیون و به شوق رزمندهها بار اولی بود که میل به دست میگرفتند، اعتماد میکردیم و کاموا میدادیم. آنها هم که تازهکار بودند، ساده بافی میکردند. اینکه طرح و نقش بیندازند یا رجها شل و سفت شود، اصلاً مهم نبود؛ مهم این بود که شکل کلاه دربیاید و تعداد زیاد باشد. مثل مسابقه شروع میکردیم به بافتن. حتی خانمهای مسن هم میبافتند. بیشتر وقتها خانمها توی خانههایشان میبافتند. یکی میدید که شوهرش جبهه هست و کاری ندارد، میآمد کمک میداد.
گاهی که کاموا کم میآوردیم، آن موقع تازه بلند میشدیم درِ خانهها را میزدیم و پول جمع میکردیم. میخواستیم زودتر کارها انجام شود و به جبهه برسد.
درِ خانهها را که میزدیم و با مردم صحبت میکردیم، خیلیهایشان مجاب میشدند. بعضیها هم میگفتند خیلی دلمان میخواهد کمک کنیم؛ ولی آنقدرها نداریم. میگفتیم «کمتر» بدهید. بعد این «کمترها» را جمع میکردیم و دوباره با آن کاموا میخریدیم.. .