کتاب «حریر»، رمانی که کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است، داستانی است تاریخی که به بررسی وقایع نزدیک به کشف حجاب در دوره سلطنت رضاخان میپردازد. فاطمه سلطانی که پیش از این هم کتابی درباره وقایع معاصر نوشته بود، در اثر جدیدش باز هم به سراغ تاریخ معاصر ایران رفته است و از ماجراهای کشف حجاب در دوران پهلوی اول سخن میگوید.
حریر، شخصیت اصلی رمان حریر است. دختری شرّ، شیطان ولی ساده و بیآلایش. حریر هفده سالگی را پشت سر گذاشته است که او را به عقد پسرعموی طلبهاش درمیآورند. از محل زندگیش تا قم راه چندانی نیست اما اتفاقی که روز عروسی میافتد همه چیز را بهم میریزد. بعد از کش و قوس فراوان، حریر که سواد خواندن و نوشتن را پیش عموی باسواد و روحانیاش یاد گرفته است سر از کاخ پهلوی درمیآورد. کاخ همسر رضاخان. از آن طرف هم، همسرش مجروح و دل خسته و دل شکسته به قم میرود، بیخبر از آنکه همسر گمشدهاش تنها چند ده فرسخ با او فاصله دارد.
حریر تنها یک روایت عاشقانه از یک دختر و پسر سادهدل روستایی نیست، بلکه فرصتی است برای نشان دادن تلاشهای کارگزاران حکومت پهلوی برای برانداختن حجاب از میان ایرانیانی که حتی در دوران نامسلمانیشان هم حجاب بر سر داشتند. داستان حریر ما را با آدمهایی آشنا میکند که جز تصاویری مبهم و سخنانی کلی، در موردشان چیزی نمیدانیم؛ تیمورتاش که اولین وزیر دربار پهلوی بود، قمرالملوک وزیری، از خوانندگان زن ایرانی در دوره پهلوی، تاجالملوک همسر رضاخان و مادر ولیعهد، محمدرضا پهلوی و آیتالله بافقی، مجاهد معروف دوران رضاخان. داستان حریر فرصتی است مغتنم که تا خاندانی که طی این سالها تطهیر شدند و سعی شده از آنها تصویر دیگری به ما نشان داده شود، با زبانی داستانی، به خوبی از احوالاتشان باخبر شویم.
ممد، ناغافل دست برد، روبندهام را پایین کشید و نگاه هیزش را گرداند توی صورتم. نفسم به شماره افتاده و به امید اینکه وقت مردنم است، یک لحظه چشمهایم را بستم. علیسان درحالیکه افسار قاطر را ول کرده بود عربده کشید: «چیکار میکنی بیپدرِ بیناموس؟!» و پا تند کرد سمت ممد بغدادی. همزمان با علیسان، برادرهایم هم بهسمت ممد حمله کردند؛ ولی صدای گلولههای برنویی که از تفنگ قزاقها در رفت، همۀ میدانگاهی را پر کرد. ممد هم با سرعت تفنگ نوغان روسیاش را از کمر بیرون کشید و گولهای خالی کرد سمت علیسان. نفسم با جیغ بالا آمد و با چشمهای دریده منتظر پاشیدن خون علیسان در هوا شدم که صدای جیغ عمه زری که خودش را کشیده بود سمت علیسان، همزمان شد با پرتشدنش روی زمین. کدخدا پرید جلوی اسب ممد و دستهایش را به حمایت از مردان دهش باز کرد. هر چهار برادرزاده دویدند بالای سر زری که خون از بازویش لُقلُق میکرد و خودش هم از ترس فقط جیغ میکشید.