من و مادرم تابستانها به پارک میرویم. یک روز توی پارک چشمم افتاد به لنگه جوراب سفید عروسکی که روی چمنها افتاده بود. فکر کردم حتما دختر بچهای دیشب با پدر و مادرش به پارک آمده و عروسکش موقع آببازی خودش را خیس کرده و دختر مجبور شده لباسهای آن را عوض کند؛ اما در تاریکی شب، یک لنگه جوراب آن را جا گذاشته است.
بعد هم تند تند فکرهای دیگری به ذهنم رسید و حتی به جای یک لنگه جوراب، فکر کردم عروسک روی چمنها جا مانده یک داستان ساختم. کتاب عروسکم گمشده... نوشته بهناز ضرابیزاده منتشر شده توسط انتشارات کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان برای گروه سنی بالای 7سال.
یک روز صبح با مادرم به پارک رفتیم. مادرم رفت تا برایم بستنی بخرد. چشمم افتاد به عروسکی که زیر درختی روی چمن افتاده بود. با خوشحالی آن را برداشتم. عروسک موهای صاف و بلندی داشت. با لبهای سرخش میخندید و با چشمهای مهربانش به من نگاه میکرد. خانوادهای روی نیمکتی نشسته بودند. مادرم با دوتا بستنی برگشت. خوب که از آنجا دور شدیم، عروسک را به مادرم نشان دادم و گفتم: «مامان من این عروسک را نزدیک آن فروشگاه پیدا کردم.»
مادرم در حالی که به عروسک نگاه میکرد، دستم را گرفت و با هم به فروشگاه برگشتیم. مادرم از صاحب فروشگاه پرسید:«کسی عروسکی را گم نکرده است؟»