کتاب شهید حسن رضوان خواه جلد پانزدهم از مجموعه نیمه پنهان ماه و نوشته کمیل رضوان خواه است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتاب های دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیت های گسترده ای دارد، از زیرمجموعه های بنیاد فرهنگی روایت فتح است.
بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنواره های بین المللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزه های تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد. کتاب شهید حسن رضوان خواه، روایاتی از زندگی و رشادت های این شهید بزرگ دفاع مقدس است.
بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمی دانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازه ی پدرش است یا نه؟ حسن را به رسم تشییع، بردیم خانه ی پدری. جای سوزن انداختن نبود. خواهرهای حسن شیون می کردند. عزیز ناله می زد. آقاجون انگار از خیلی قبل ترها می دانست، آرام و بی صدا اشک می ریخت. مردم داخل حیاط را پر کرده بودند. عزاداری می کردند؛ جوری که انگار عزیزترین کس شان را داده باشند. بعد حسن را روی دست بردند مسجد. همان مسجدی که چهار سال پیش جشن ازدواج مان را تویش گرفته بودیم.
حسن را بردند سردخانه. ما هم دنبالش. دوستانش گفتند از پهلو زخمی شده بود، اما همین طور به هدایت نیروهایش ادامه داده تا این که دوباره چند ترکش به پهلو و قلبش خورده. یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. گذاشتندش روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانه ام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفن پوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم:
_ بلند شو کمیلت همین جا بیرون وایساده. زینبت توی بغل برادرته؛ نمی خوای ببینیشون؟ تو که زینب رو خیلی دوست داشتی! ...
شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی می کرد. شاید همین الان یک دفعه از خواب پا می شد و به رسم شوخ طبعی اش می زد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد.
از سردخانه که آمدم بیرون، فقط می لرزیدم. هنوز گریه ام نمی آمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همین جور به انگشت های قرمزم نگاه می کردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشته ی افکارم را پاره کرد: بیا دست هات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... می خوام این رنگ روی دست هام بمونه .... این خون باید بمونه. ناگهان بغضم ترکید.