کتاب شهید اصغر قجاوند، قصۀ زندگی اصغر قجاوند و همسرش می باشد، داستان تلاش برای حفظ مناسبات زیبای زندگی است. قصۀ مرد و زنی که تا پایان راه به رغم جنگ و سختی هایش، همراه و همسرِ هم باقی می مانند.
صبح روز بعد، زهرا و فاطمه را پوشاندم و بردمشان بیمارستان. لباس عیدشان را تنشان کردم که پدرشان ببیند. اما راه ندادند بالا. بچه ها بی قراری می کردند. زهرا مدام سراغ پدرش را می گرفت و می گفت «پس بابا کجاست؟ چرا نمی رویم پیشش؟ » از حرف های زهرا و جیغ های فاطمه من و محبوبه خانم هم گریه مان گرفت. به زهرا گفتم «بابا بالا روی تخت خوابیده. » پرسید «چرا؟ » گفتم «نمی توانی بروی پیشش.
از پشت شیشه باید برای بابات دست تکان بدهی. گریه هم نباید بکنی.» اکبرآقا رفت بالا، ولی برنگشت. دوباره دلم شور افتاد. این بار هم هر چه التماس پرستارها کردم راهم ندادند. اکبرآقا که آمد پایین، چهره اش گرفته بود. حالش خیلی خوب است الحمدللّه. از دیشب خیلی بهتر شده. الآن هم نمی شود که ببینیش. تا دو ساعت و نیم دیگر وقت ملاقات نیست. الآن بهتر است برویم خانه. بچه ها اذیت می شوند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیییییییییییلی قشنگ بود🥺 قیمت هم خیلی خوبه🌱 خدا خیرتون بده🤲🏻 ان شاء الله شهدا شفیع هممون باشن💚🌸(◍•ᴗ•◍)...