کتاب راز خانه سه خواهرون نوشته عبدالمجید نجفی است که به همت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای گروه نوجوان منتشر شده است. این کتاب، معماهای علمی زیادی را در خود جای داده است که جنبۀ تفریح و آموزش را با هم برای کودک میسازد.
داستان این اثر، ماجراجویانه و اسرارآمیز است و حوادث آن در فاصله سالهای 1300 تا 1320 اتفاق میافتد. سه خواهر با روحیات متفاوت در کنار هم زندگی میکنند. سه جوان مخفیانه از راه میرسند و مهمان سه خواهر میشوند. با آمدن آنها اتفاقات عجیبی رخ میدهد و سه خواهر به رازهای وحشتناکی پی میبرند.
بعدازظهر یکی از روزهای بهاری، بهاره، دختری که پدرش رانندهی پدر این سه خواهر است، همراه با برادرش و از در وسطی وارد باغی می شود که پشت خانه سه خواهرون است و آنجا به رازهای وحشتناکی پی میبرند. اما اختربانو، خواهر بزرگتر، او و برادرش را گرفتار میکند. ماجرای رهایی آنها از آن محل مخوف همراه با گلبانو، خواهر وسطی، حوادث پرکشش بعدی را رقم میزند.
عبداللهخان هم داخل و هم بیرون از شهر املاک زیادی داشت. توی شهر، باغ صفا و نصف باغِ امیر و همین کوچهی مجلّل که بعدها به سه خواهرون معروف شد، مال او بود.
عبداللهخان اصلیتی ایلیاتی داشت. آنها در اسبسواری و تاختوتاز زبانزد بودند. هر از گاهی در دستههای بیست، سینفری هجوم میآوردند و خانههای تجّار شهر را غارت میکردند. با تشکیل قشون و درست شدن ارتش واحد بعضی از سران آنها وارد نظام شدند و برای خود منصبی پیدا کردند. عبداللهخان یکی از همین صاحبمنصبان بود. خانهی قدیمی و نیمهکلنگی که ما در آن ساکن بودیم، مال عبداللهخان بود که به دختران و تنها پسر قانونیاش به ارث رسیده بود.
اختر و گلبانو بعد از ماجرای ستاره ازدواج نکردند. رسیدگی به املاک و گرفتن اجارهبهای زمینها و خانهها و حمام عمومی عبداللهخان در آن سوی میدانچهی میرآقا در محلّهی باغ صفا، بهعهدهی اختر بود که دفتر حساب کتاب را به فرانسه مینوشت.
گلبانو عاشق موسیقی و تئاتر بود. چند بار به پاریس سفر کرده بود. سالی چند بار خوانندهها و آکتورهای شهر به خانهشان میآمدند و او در باغ پشت عمارت از آنها پذیرایی میکرد. سبزه بود و موهای سیاه کوتاهی داشت. بیشتر وقتها شلوار جیر مشکی و پیراهن سفید میپوشید. اگر میرفتی توی هشتی خانه و خوب گوش میخواباندی، صدای یکی از خوانندهها را از گرامافون میشنیدی. گاهی هم خودش مشق پیانو میکرد. چند عروسک موطلایی با لباسهای گرانقیمت به او هدیه داده بودند اما گلبانو وروجک پارچهای را بیشتر دوست داشت. پنجره را باز میکرد و صدای بم مشحید باغبان که بالامجانبالامجان میخواند و گلها را آب میداد، همراه با خنکای عصر میآمد توی اتاق. چرا خاطر عروسکش را میخواست؟ برای اینکه یادگار مادرش شوکتالملوک و خواهر خدابیامرزش ستاره بود. همهی اهالی باغ صفا و میدانچهی میرآقا و کوچههای رضابقال و پشت باغ امیر و حتی ششگلان، آنها را خوشبختترین آدمهای روی زمین میدانستند!
«چی به سرمون میآد؟»
از توی کاسهی چینی سرمهایرنگ دانهای توت برداشت و به دهان گذاشت. بلند شد. دمپاییِروفرشی پشم گوسفند پایش بود و پیراهن بلند گلبهیاش تا بالای مچ میرسید. رفت روی چارپایهی مشکی روبهروی آینهی بیضیشکل نشست.