مبنای کتاب عملیات فریب، ارزشمندترین یادگاری من از برادر شهیدم است. دفترچۀ کوچکی که او زمستان سال 1364 در جبهۀ جنوب همراه خود داشته و بعد از عملیات، خاطراتش را در آن یادداشت کرده است. من افرادی را که نامشان در دفترچه آمده بود، یک یک پیدا کردم تا با خاطرات آن ها دفترچه را تکمیل کنم.
میتوانستم متن دفترچه را برای کتاب نهایی، تایپ کنم تا خواننده سریعتر آن را بخواند، اما سرعت، لذت خواندن متن اصلی را از او می گرفت. پس متن دفترچه را تایپ نکردم تا مخاطب را هم با خودم در لذت خواندنِ متن دست اول از رزمندهای که صحنۀ عملیات را از نزدیک تجربه کرده، سهیم کنم. باید دقت کرد که بدون خواندن متن دفترچه مطالب قبل و بعد کتاب از هم گسیخته خواهند بود. در واقع دفترچه، نه تنها بخشی از کتاب است، بلکه استخوانبندی و محور خاطرات و اتفاقات آن است. مطمئناً دفترچههایی از این دست کم نیستند.
دودستی دفترچه را گرفتم. طوری که مامان متوجه بشود برایم خیلی مهم است. آرام بازش کردم. ورقش زدم. خط اسدالله را میشناختم. بچه که بودم، امضا و خط اسدالله را توی کتابها و نامههایش دیده بودم. مادرم گفت مواظبش باش مرتضی جان. دفترچه در دستم بود. مادر با طمأنینه و آرام تک تک وسایل اسدالله را جمع کرد و با دقت گذاشت توی همان بقچۀ سفید. شال گردن، جوراب، چفیه، اورکت و دفترچه. گوشۀ چشمش تر شد؛ گوشۀ چشم من هم. طمأنینۀ مادر من را ترساند. ترسیدم که چه کاری را قبول کردهام.