کتاب آقای نویسنده، با ژانر اجتماعی شرح حال پسر فقیری به نام بهرام است که به تنهایی زندگی میکند. والدینش از هم جدا شدهاند؛ مادر به خارج از کشور رفته و پدر نیز ازدواج کرده است. وقتی در اثر زلزله تمام اعضای خانوادهی بهرام میمیرند، او راهی تهران میشود تا با یافتن کاری، کسب معاش نماید.
شغلهای گوناگونی را امتحان میکند؛ مدتی گارسون میشود، ولی با علاقهی شخصی که به مطالعه دارد، داستانهای کوتاه زیادی مینویسد که گهگاهی در مجلهای چاپ میشوند. زمانی که معلم خصوصی میشود، در این گیرودار اتفاقات ناخواستهای برایش پیش میآید که مسیر زندگیش رنگ و لعابی دیگر مییابد و فراز و فرودهایی رشتهی این زندگی را به سمت و سویی متفاوت میکشاند...
داستان کوتاهم که به پایان رسید به سراغ روزنامهی آن روز رفتم. مشغول مطالعه آن بودم که به ناگاه عکسی در پایین صفحه، حواسم را به خود معطوف کرد. چقدر شبیه دوران بچگی خودم بود! به متن کوتاهی که زیر آن چاپ شده بود نظر انداختم، باورم نمیشد! با ناباوری یک بار دیگر آن را خواندم؛ مادرم دنبالم میگشت. با شتاب و با دنیایی شوق به اتاق صاحبخانه رفتم و بعد از اجازه گرفتن، پای تلفن نشستم و شماره را گرفتم. تپش قلبم را به خوبی احساس میکردم، ولی متأسفانه اشغال بود. حالم گرفته شد، شماره متعلق به بالای شهر بود.
چند بار دیگر شماره را گرفتم، ولی همان آش بود و همان کاسه. با نا امیدی گوشی را روی دستگاه گذاشتم. بالاخره مادرم بر سر غیرت آمده بود. امیدوار بودم از شر این زندگی فقیرانه نجات پیدا کنم. مادر! مادر! تو کجایی؟ چه میکنی؟ بار دیگر شماره را گرفتم. باورم نمی شد خط آزاد شده بود! ضربان قلبم شدت پیدا کرده بود. صدای دختر جوانی در گوشم پیچید: بله؟...