کتاب تماس با فرازمینی ها نوشته حمیدرضا حیدری نژاد است که توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است.
آیا ما تعریفی از هیچ داریم؟ به نظر من تنها می توانیم این گونه تعریف کنیم که. هیچ نه طول نه عرض و نه ارتفاع جمعاً هیچ بعدی ندارد اما چون ما برایش یک تعریف قائل هستیم پس وجود دارد. در ریاضیات هیچ را با نماد صفر نشان می دهند صفر دارای هیچ بعدی نیست اما وجود دارد اساس ریاضیات همین صفر هست بدون صفر که همان هیچ هست ریاضیات امکان وجود ندارد و اما درمورد هستی و آفرینش هیچ همان حکم صفر در ریاضیات را دارا می باشد که کل کائنات بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد. کائنات از عدم پا به هستی گذاشت هیچ در ذره ذره این هستی در جریان هست یعنی بعد صفر اما در بدو آغاز کائنات، هیچ شروع به حرکت کرد و در نتیجه بعد اول نمایان شد سپس در آن واحد خط شروع به حرکت دایره ای کرد و بعد دوم به وجود آمد و همین طور سطح به چرخش در آمد و بعد سوم ظهور نمود.
بیست ویک سالم بود که در شهرستان مراغه از استان آذربایجان شرقی مشغول خدمت سربازی با عنوان درجه داری بودم من یک اتاق در شهر اجاره کرده و روزها به پادگان می رفتیم و عصر برمی گشتیم به شهر. اکثر اوقات چون تنها بودم بعد از یک استراحت کوتاه نشسته و به مراقبه و تمرکز مشغول میشدم اول فروردین ۱۳۵۱ دفتر گروهان نگهبانیها را تعیین کرد چون پادگان یک هفته به خاطر عید نوروز تعطیل میشد همه درجه دارها میخواستند به شهر خودشان بروند اما من تصمیم گرفتم که در ایام عید به شیراز نروم به خاطر همین موضوع همه درجهدارانی که نوبت نگهبانی در این ایام تعطیلی داشتند سراغ من آمدند و خواهش کردند که به جای آنها گروهبان نگهبان گروهان شوم و من هم قبول کردم مدت پنج شبانه روز جای همه در پادگان ماندم و نگهبانی دادم. کار بسیار سختی بود هر از چند ساعت باید سربازهای نگهبان را سر پستهای مختلف میگذاشتم و آنها را هنگام اتمام به آسایشگاه برمیگرداندم خلاصه یک هفته گذشت و پادگان شروع به کار کرد. عصر آن روز به خانه برگشتم و پس از یک استراحت کوتاه طبق معمول مشغول مراقبه و تمرکز شدم.
همان طور که نشسته مشغول تمرکز بودم یک مرتبه ناخودآگاه از جای خود بلند شدم و ایستادم ولی یک حال عجیبی در من بروز کرد برگشتم و به پشت سر خود نگاه کردم صحنه عجیبی بود دیدم که نشستهام و همان طور مشغول مراقبه هستم از در اتاق بیرون رفتم اما راهرو همیشگی نبود یک باغ بود که یک درخت بزرگ آنجا قرار داشت به ناگاه دیدم یک فردی با لباس سفید اما عجیب به طرف من می آید وقتی نزدیک من شد دیدم که قدی بسیار بلند داشته و حدود ۳۰ سانت از من بلندتر بود. با مهربانی به من گفت روز سیزدهم یک مطلب مهمی به تو گفته میشود کاملاً آماده آن روز باش چون خیلی مهم هست. در همین موقع از من دور شد و سپس ناپدید شد. من از همان در وارد اتاق شدم و خودم را دیدم که نشسته و هنوز مشغول مراقبه هستم. در همین حال یک مرتبه چشمم باز شد و از این اتفاق واقعاً شوکه شده بودم. تا یک ساعت واقعاً نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. برای اینکه حالم روبه راه شود فوراً لباس پوشیدم و از خانه به خیابان رفتم تا حال و هوایم عوض شود. ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
جالب و خواندنی هست من چند بار این کتاب رو خواندم....