کتاب بی فروغ نوشته اکرم کاظمی توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است.
عجب سرنوشتی! روز میلاد پیامبر نزدیک است. من و مرجان تصمیم داشتیم در این روز به گلستان قشنگ خود برویم. تصور می کردیم این روز رؤیایی ترین روزدنیاست. ولی امروز... اون حادثه مثل یک زلزله هم هچیز را واژگون کرد.
چمدان آرزوهایم را بر دوش باد میدیدم، که به دوردستها می رفت. لحظه ای ترس و اندوه بر من غلبه کرد. به خود نهیب زدم: تو تصمیمت را گرفته ای. محکم باش. درسته باید خیلی چیزها را فراموش کنی. به بچه ها فکر کن. باید این نهال ها را آبیاری کنی. باید کودشان بدی. نباید اجاره بدی غم و اندوه شاخه های آن ها را خشک کنه. کمکشان کن تا بار بدند و رشد کنند. قوی باش. حالم که بهتر شد، برخاستم.
کاپشنم را آویزان کردم. چشمم به ساعت افتاد. 12 بود. سریع به آشپزخانه رفتم. با خود گفتم: «ای داد ناهار را چکار کنم؟ » در یخچال را باز کردم. ظرفهای الویه را که دیدم، یادم آمد شب قبل مهدی برای ناهار الویه درست کرده بود. خیالم راحت شد. نگاه دقیقتری به یخچال انداختم. همه چیز آماده بود؛ خیار شور، گوجه و نوشابه. به سراغ سماور رفتم. آن را از آب پر و روشنش کردم. صدای زنگ به گوش رسید. به سالن رفتم و آیفون را برداشتم.
- بفرمایید...حمید تویی؟ بیا تو. بین چهارچوب در ورودی ایستادم و گفتم: «سلام آقا حمید گل بفرما تو .» - سلام برداداش خودم. با هم دست دادیم و وارد خانه شدیم.