کتاب مقتل نوشته محمد بکایی به بیان چند داستان از ماجرای محاصره شدنِ عدّه ای رزمنده، کتک خوردن، شهادت و اسارت و مقایسه آن با وقایع کربلا پرداخته است.
حسن از روی جعبۀ مهمّات بلند شد و روی پتو دراز کشید. نور طلایی آفتاب داخل چادر را رنگ کرده بود. هوای چادر دَم داشت. عرق از پیشانی اش سر خورد روی دماغش. قلقلکش آمد. بلند شد. طرف دیگر چادر را هم بالا زد. هوای چادر تکانی خورد. برگشت و از روی بی حوصلگلی روزنامه را در دست گرفت.
ـ پریروزنامه می خونی؟
سید مجتبی با سری خیس وارد چادر شد.
ـ آره... از روی بیکاری.
سید مجتبی چفیۀ خیس را روی طنابی که دورتادور چادر کشیده بودند پهن کرد و گفت: «بچه ها دوش با حالی درست کردن، چرا نمی ری تنی به آب بزنی؟»
ـ حالش رو ندارم.
ـ گرما بی حالت کرده؟
ـ ای... بیشتر از زور بیکاری.
ـ آب آدم رو حال می آره!
حسن غلتی زد و گفت: «باشه یه وقت دیگه». حسن روزنامه را ورق زد. کلمات جلوی چشم هایش می رقصیدند. مگسی وزوزکنان وارد چادر شد و شروع کرد به چرخیدن. سید مجتبی سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و با چشم مگس را دنبال کرد. مگس اول نشست روی اسلحه های تازه روغن خورده. وقتی خواست بلند شود کمی سنگین شده بود. دوری زد و روی ساک اکبر فرودآمد. سید مجتبی چفیۀ حسن را برداشت و در هوا تاب داد تا مثل طناب باریک شد. مگس بلند شد و مثل هواپیمای عراقی چند دور زد و بعد شیرجه کرد روی پنیری که از صبحانه مانده بود. سید مجتبی با یک حرکت دست هم مگس و هم مقداری از پنیر را به هوا پراند. حسن با خنده گفت: «وارد شدی...»
«جزوهای به نام مقتل دیدم، که آن لحظههای حساس و تعیین کننده را شکافته بود؛ نقاطی که اصلاً مفاهیم اسلامی در آنجا خودش را نشان میدهد. در لشکرکشی، به عنوان کلان کار، چیزی از مفاهیم اسلامی دیده نمیشود. همه دنیا لشکرکشی میکنند. همه دنیا میجنگند. همه دنیا یک روز میبرند و یک روز میبازند. همه گریز دارند. همه هم حمله و فداکاری دارند.
اما آنجایی که بهخصوص تفکر و روحیه و منش اسلامی خودش را مشخص میکند، جاهای خاصی است. آنجاها را جستن و روی آنها تکیه کردن و آنها را خوب بیان کردن، حقیقتا کار بسیار برجسته و مهمی است. خوشبختانه کارهای شما از همین قبیل است.»