کتاب کلاغ ها هم می میرند، گفت و شنود پدر و پسری است که با هم به کوه پیمایی رفته اند. پدر قهرمان بازنشسته ی کشتی است و پسر خردسال این را نیک دریافته که پدر غمی پنهانی دارد و همواره چیزی او را می آزارد، اما او هیچ گاه راز درونش را برای کسی برملا نکرده است. به گفته ی خود وی او مثل کبک می خرامید، مانند طاووس پر می آراست و مثل عقاب شکار می کرد.
پدر در گفت وگو با پسرش می گوید که او کلاغ ها را دوست دارد، چون نه کسی را گول می زنند و نه به دام کسی می افتند. پدر از این که جوانان آینده دار را به میان جمعیت و به تشک می کشاند و با خفت برزمینشان می کوبید، دچار عذاب وجدان شده بود.
من در عالم بچگی احساس می کردم پدر از چیزی رنج می برد، اما در آن سنوسال معنی حرکات و حرف هایش را نمی فهمیدم. چهل سال از هم فاصلهی سنی داشتیم و من بعدها پدر را شناختم و حرف هایی در موردش از این و آن شنیدم. آن روزها کسی نمی دانست چرا پدر یکدفعه در اوج، کشتی را کنار گذاشته است.