کتاب قابوس نامه، نهمین کتاب از مجموعه قصه های شیرین ایرانی است که نویسنده، مشهورترین حکایات عنصرالمعالی را برای مخاطب نوجوانش آماده کرده است. این حکایت ها نسبت به امثال و حکم و قصه های برخی دیگر از متون کهن فارسی ما از شرح و تفصیل بیش تری برخوردار است و برای خوانندگان داستان های کهن پارسی، تا اندازه ای به ذهن نزدیک است.
در قابوس نامه از مطالب فراوانی سخن گفته می شود؛ از شناختن خدا و ستایش پیامبر، حق پدر و مادر، اهمیت آموختن دانش و هنر، طرز غذا خوردن، امانت نگه داشتن، فرزند پروردن، انتخاب دوست، تجارت، طب، نجوم، شاعری، پادشاهی، کشاورزی، جوانمردی و .... که می شود مجموعه اینها را به نحوی سبک زندگی تلقی کرد.
مردی در کوچه داد و هوار میکرد: آی به دادم برسید، بدبخت شدم، بیچاره شدم! او با یک دست یقهی مرد بدهکار را گرفته بود و به طرف خود میکشید. مرد بدهکار که بیخیال بود، دائم دست او را از یقهی خود جدا میکرد و جواب میداد: «من به تو هیچ پولی بدهکار نیستم. تو دروغگویی!»
ـ چهقدر صبر کردم و ساکت ماندم. حالا هم میخواستم طلبم را خیلی آرام و محترمانه از تو بگیرم؛ امّا تو آبرویم را جلو همسایهها بردی و به من گفتی دروغگو! مرد بدهکار داد زد: «حالا هم میگویم. آهای مردم، این همسایهی بدذات شما یک دروغگو است. او منِ بیگناه را با یک نفر دیگر اشتباه گرفته و میگوید از من طلبکار است. ای خدا، به داد من برس.»
مرد طلبکار دوباره یقهی او را گرفت. مرد بدهکار هم کوتاه نیامد و به یقهی او چنگ زد. حالا نزدیک بود که هر دو به جان هم بیفتند و کتککاری کنند. اوّلِ صبح بود. خروسی بر بالای دیوار یکی از خانهها داشت قوقولیقوقو میکرد. حالا همسایههای مرد طلبکار یکییکی از راه میرسیدند. ریشسفید آنها که اسمش حاجیحدّاد بود، به مرد بدهکار گفت: «ای مرد، این همسایهی ما آدم نجیب و درستکاری است. ما هیچوقت از او دروغی نشنیدهایم.»
مرد طلبکار، آهسته به مرد بدهکار گفت: «تقصیر خودت است. چهقدر به تو گفتم تا مردم نفهمیدهاند، بیا و پولم را پس بده؟!» مرد بدهکار که یقهی او را میکشید، جواب داد: «باز هم داری دروغ میگویی. تو دیوانه شدهای. مرد، از خدا شرم
داشته باش و بترس. آخر روز قیامتی هم هست.»
مرد طلبکار او را هُل داد و گفت: «ای حقّهباز، ای بیشرم، تو باید از خدا بترسی یا من؟!» آن دو نزدیک بود کتککاری کنند که مردهای همسایه جلو پریدند و جدایشان کردند. مرد میانسالی که پنیرفروش محلّه بود، به مرد طلبکار گفت: «این که دعوا ندارد، همسایه. بهتر است همین الآن به محکمهی شهر بروی و به قاضی شکایت کنی.»
مرد بدهکار فوری گفت: «چه احتیاجی به قاضی است؟ قاضی که حرف آدمهای دروغگو را نمیپذیرد.» مرد طلبکار، آب دهان خود را به زحمت قورت داد و با خوشحالی گفت: «او درست میگوید. بهتر است پیش قاضی برویم.» همهی همسایهها سر تکان دادند و حرف او را تأیید کردند. مرد بدهکار هم با صدای بلند گفت: «من هم میگویم باید پیش قاضی برویم. این بهترین راه است!» سپس با زیرکی ادامه داد: «امّا... امّا او که شاهدی ندارد.»