من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پونزده سال از خودم بزرگتر بود، اون هر روز به خونهی پیرزن همسایه میاومد تا ازش پیانو یاد بگیره. از قضا زنگ خونهی پیرزن خراب بود و معشوقهی دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونهی ما رو بزنه، منم ... قسمتی از کتاب قهوه سرد آقای نویسنده را چشیدید. این رمان عاشقانه تا کنون به چاپ هشتاد و پنجم رسیده است.
نظر دیگران //= $contentName ?>
قشنگ بود بنظرم یه جور روانشناسی بود!....
لطفا دیجیتالیش رو موجود کنید...
بهترین کتابی ک خوندم بود..زمانی ک فکر میکنی داستان تموم شده تازه همه چیز شروع میشه..کمتر کسی پیش میاد که رمز ک...