«از عشق باید گفت» مجموعه کتابهایی است که به محبّتهای عمیق این آدمها میپردازد. آدمهایی که مثل ما بودهاند و رشتههای محبّت، آنها را به بقیه وصل کرده بود. محبتی که سرجاش ماند، اما نرم نرم، نقطهی اتصال رشتهها از زمین بریده شد. انگار کشش رشتهای که از آسمان میآمد، بیشتر بود.
کتاب جنگی که تمام نشد، اثر زینب عطایی؛ از نسخهی هفتم این مجموعه به روایت زندگی و خاطرات سردار شهید علی رضاییان از زبان همسر شهید «فاطمه طالبی» پرداخته است. سردار شهید علی رضاییان «فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا» در سال 1326 متولد و در سال 1350 ازدواج کردند و در بانه در سال 1362 به شهادت رسیدند.
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که برگشت. فامیل دورش را گرفتند و پشت سر هم تکه پراندند و سر به سرش گذاشتند: «این امل بازیها چیه از خودت در میآوری؟»
گفت: «قرار نبود توی عروسی بزن و بکوب راه بیندازید.»
یکی گفت: «بابا! دست بردار، ناسلامتی تهرون بزرگ شدی. این حرفها کدومه؟ یک شب که هزار شب نمیشه.»
علی جواب داد: «میخواستم از این شهر فرار کنم و بروم. خدا رحمتان کرد که ماندم.»
خیلی ناراحت بود. من هم که جرأت نمیکردم حرف بزنم. حتی غذایی که برایمان گذاشته بودند را نخوردیم و گرسنه خوابیدیم. چند وقت بعد از عروسیمان ماه رمضان شد و روزها هم بلند. من نمیتوانستم روزه بگیرم. سحری میخوردم ولی توی روز هم با دختر خواهرم که از من کوچکتر بود صبحانه و ناهار میخوردیم. علی که از سر کار بر میگشت میگفت: «فاطمه نونهارو کی خورده؟»
میگفتم: «زهرا اومد این جا گشنهاش بود بهش نون دادم.» یک نگاهی میکرد به قنددان، میگفت: «قندها را کی خورده؟» میگفتم: «زهرا اومد. گفت: خاله قند نداریم. مامانم گفت: «یه کم قند بده.» گفت: «اینها تو خونهشون هیچی ندارند، نه؟»
علی میفهمید ولی مستقیم به رویم نمیآورد.
کارهای خانه را بهم یاد میداد. یک روز که از سر کار آمده بود، رفت طرف آینه، انگشتش را کشید روی آینه. گفت: «اینجا خاک داره؟ چرا اینقدر خاک داره؟ یه دستمال بیار تمیزش کنم. بلدی گردگیری کنی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «خب برو به دستمال بیار تمیزش کنیم.»
کم کم به کارهای خانه وارد شدم حتی آشپزی را هم او یادم میداد. چون تنها زندگی کرده بود، بلد بود.
توی روز اگر بیکار میدیدمش تعجب میکردم. شبها هم خیلی بیدار میماند. یک چراغ کوچک داشت روشن میکرد و کتاب میخواند. با این که شب دیر میخوابید اما صبحها قبل از اذان بیدار میشد؛.. .