در یک روز بهاری چشم به جهان گشود مادرش اسم او را کرایدر گذاشت و از آنجا بود که سرنوشت او رقم خورد. مادر و پدرش انسانهای شریفی بودند، پدرش یک کشاورز بود. ولی کرایدر عالقه زیادی به سلاحهای جنگی داشت و برای خود نیزهای درست کرده بود و با آن تمر ین میکرد. کم کم در استفاده از نیزه بسیار مهارت یافته بود و هرروز به جنگل میرفت و شکار میکرد تا اینکه روزی به جنگل رفت و برای غذا قصد شکار کرد و همان روز پادشاه با گارد ویژه خود به جنگل برای شکار آمده بودند که او را دیدند، وقتی پادشاه استعداد آن را در شکار و کار با نیزه دید خیلی تعجب کرد و از نیروهایش خواست تا آن را به خدمتش بیاورند و بعد از مکالمات طولانی که بین پادشاه و کرایدر صورت گرفت، پادشاه وی را به لشکر خود دعوت کرد تا به او خدمت کند. کرایدر از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد و پذیرفت ولی نمیدانست که چه عاقبتی در انتظارش است.