پسرم حسین، روایت زندگی حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که به تازگی از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیها را که در سن 12 سالگی وارد جنگ می شود و قضایای مختلفی که برایش اتفاق می افتد را به تصویر بکشد.
چشمهایم را میبندم، او را تصور میکنم که از در آمده تو، و من با تاسف برایش سر تکان میدهم و میگویم: «دیدی حرفات درست از آب در نیومد؟» اما خیالم تمام نشده، به هم میریزد. هرچه ذهنم را بالا و پایین میکنم تا خاطرهی یکی از دروغهایش را به یاد بیاورم، چیزی نمییابم. در اولین روز بعد از رفتنش، آشفتهام و مدام حرفهایش در گوشم میپیچد و رعشه به جانم میاندازد؛ مانند مرغِ سَر کنده بالبال میزنم، مثلِ وقتهایی که باباجی سرِ مرغ را میبرید و حیوانِ زبانبسته پَرپَر میزد زیرِ سبد توری. از وقتی رفته، خانه برای من حکمِ همان سبد توری را دارد.
حسین شبیه باباجی است؛ باباجی کم حرف میزند، اما حرفهایش خطا ندارد. حسین هم حاضر است تشر بشنود، ولی حقیقت را بگوید. یکبار وقت رفتن از قم به منطقه با دوستهایش در کوپهای پشتِ واگنِ راننده مینشینند. بین راه، قطار بهخاطر نقص فنی متوقف میشود. مدیر قطار میآید تا عیب کار را پیدا کند. اما قبل از رسیدن به واگن، راننده چشمش میافتد به کوپه حسین و دوستانش، میبیند ترمز اضطراری قطار کشیده شده، از همان جا داد میزند: «این بچههای قدونیمقد رو میبرید جبهه که چی بشه؟ خرابی بار بیارن؟» حسین سینه سپر میکند که: «کشیدن ترمز کار ما نیست.»
نظر دیگران //= $contentName ?>
هنوز نخوندم ولی مشتاقم بخرم...