کتاب دختر مغربی نوشته محمدرضا سرشار است. این کتاب به زندگی و احوالات مادر امام رضا (ع) میپردازد. کتاب دختر مغربی، شرح زندگی یک برده مغربی است، این کنیز که توسط یک تاجر از مغرب زمین به مدینه آورده شده بود در راه دچار بیماری شده بود تاجر به دلیل خصوصیات ویژه آن تمایلی به فروش او نداشت ولی امام موسی کاظم (ع) که از پیش از ورود زنی پاک به مدینه آگاه شده بود به هر نحوی بود تاجر را راضی کرد و او را به خانه و نزد مادر خود آورد.
محمدرضا سرشار متولد ۱۳۳۲ در شهر کازرون متولد شد. او و خانوادهاش شش سال در کازرون ماندند. او بعد از گرفتن دو دیپلم فنی و ریاضی و طی دورهٔ سربازی به عنوان سرباز معلم در سال ۱۳۵۴، در رشتهٔ مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران مشغول به تحصیل شد. اما به خاطر علاقهای که به نویسندگی داشت پس از گرفتن فوقدیپلم دانشگاه علم و صنعت را رها کرد و به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت. سرشار در سال ۱۳۵۹ در شیراز ازدواج کرد.
در سال ۱۳۸۵ از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان و نویسندگان مستقر در وزارت ارشاد، برای مجموعه فعالیتهای ادبی سرشار، به وی گواهینامه درجه یک هنری داده شد. رهبر انقلاب درباره ایشان گفتهاند «آقای سرشار حق بزرگی بر ادبیات انقلاب دارند.»
نخستین آثار قلمی سرشار (رهگذر) در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، و اولین کتابش در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسید.
در مجموع، چهار عنوان کتاب و چند داستان کوتاه از سرشار، در دوران پیش از انقلاب منتشر شد.سرشار فعالیت سیاسی در دوران سلطنت دودمان پهلوی را با داستانهای خود پی میگرفت. با وجود این، در دوران اوجگیری انقلاب ۵۷، در اواخر دوره صدارت تیمسار ازهاری دستگیر و اوایل نخست وزیری شاهپور بختیار، همراه با خیل زندانیان سیاسی کشور، آزاد شد.در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال۵۷، حدود ۱۴۰ عنوان کتاب دیگر از وی، در قالب داستان، پژوهش، نقد و مباحث نظری ادبی، به شکل تألیف یا ترجمه، و تعدادی نیز (مانند سه شماره گاهنامه داستان، هفت مجلد قصههای انقلاب، دو مجلد «سه شنبههای دوست داشتنی» و …)به صورت گردآوری و ویرایش غلیظ، برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان منتشر شد.
محمدرضا سرشار از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۸۴، اجرای برنامه رادیویی قصه ظهر جمعه را برعهده داشت. او همچنین دو سال در برنامه نوجوان شبکه یک سیما به نام «آستانه» قصهگویی کرد و اجرای دهها برنامه قصهگویی برای کودکان و نوجوانان در شبکههای قرآن، دو و پنج سیما را برعهده داشت.
نهمین کنیز از همه نظر، شرایطی بهتر از بقیه داشت. اما امام او را هم نپسندید. برده فروش گفت: هان، آقای من! هیچ یک را نخواستی؟! امام به نشانه «نه» سرتکان داد. برده فروش گفت چون آخرش است با آقای خودم کنار می آیم. امام موسی گفت موضوع قیمتشان نیست. بگو یکی دیگرشان را بیاورند.برده فروش گفت: «دیگری » وجود ندارد! ظاهر و باطن، همین نُه کنیز بود، که دیدی! حضرت فرمود: اما باید وجود داشته باشد!
برده فروش، یکّه ای خورد. کمی این پا و آن پا کرد. سپس گفت: دروغ نگفته باشم، بله؛ یکی دیگر هست. اما او بیمار است. به کار شما نمی آید، مولایِ من! امام گفت: باشد. همان را بیاور.
برده فروش، این بار چهره در هم کشید و گفت: اصلاً آن کنیز، فروشی نیست. امام، دیگر چیزی نگفت. به من اشاره کرد، که «برویم ». خودش از روی تخت بلند شد؛ و به طرفِ بیرونِ آلاچیق به راه افتاد. من هم، به دنبال او، به راه افتادم. بعد از نماز صبح، هنگامِ بیرون آمدن از مسجدالنّبی، حضرت را، دیدم. یک کیسه سکۀ طلا به من داد و گفت: آفتاب که بالا آمد، به سراغِ برده فروش دیروزی برو؛ و آن کنیز بیمار را – به هر قیمت که بگوید- بخر، و به نزد من بیاور.
برده فروش، باز، از فروختنِ او، خودداری می کرد. وقتی پافشاریِ مرا دید، گفت: بهایِ آن کنیز، خیلی زیاد است!
گفتم: مثلاً چند؟از روی تخت پایین آمد. فکری کرد و گفت: به اندازۀ قیمت پنج کنیز معمولی.
گفتم: خریدارم.
گفت: راست می گویی؟!
گفتم: بله! دروغم چیست!؟...