کتاب خنجر سپید شب دوره 35 ساله زندگی پسری است که سر ناسازگاری با خلیفه سوم عثمانی که دایی اش است، دارد. در عین حال که پسر از خاندان بنی امیه و مخالفان امام علی علیه اسلام است و پدربزرگش توسط امام علی علیه اسلام کشته شده، اما دوستدار حضرت امیر علیه السلام می شود و سرانجام هم توسط دایی زاده اش کشته می شود.
شخصیت تاریخی این کتاب استناد تاریخی دارد و در گذشته وجود داشته و وقایعی هم برایش روی داده نیز اتفاق افتاده است.
طوفان و گرداب، کشتی را کج و راست میکرد و مثل گهواره به هرسو میبرد. رگههای آذرخش از میان ابرهای تیره میدرخشید و بر پهنه دریا فرود میآمد، آبهای کفآلود را به تلاطم وامیداشت و همراه با دانههای درشت باران با کشتی بازی میکرد. مسافرانی که از آنسوی دریا گریخته بودند، هرلحظه مرگ را انتظار میکشیدند. سهله نگران و مضطرب، دشداشه شوهرش را چنگ زده بود و مراقب بود ضربهای به شکم باردارش نخورد.
بشکهای از آنسوی کشتی به حرکت درآمد، به سکان خورد، کمانه کرد و از روی سر مسافران در میان آبهای کفآلود ناپدید شد. درد در تمام وجود سهله پیچید و توأم با ترس، باعث شد شروع به جیغ زدن کند. ناخدا که با جوانی قدبلند جروبحث میکرد، از کنار سهله گذشت.
- من که گفتم دریا طوفانی میشود ولی کسی به حرف من نگونبخت گوش نکرد.
- مجبور بودیم ناخدا! ...
- اکنون خوراک کوسهها شویم، بهتر است گمراه!؟
ناخدا همانطور که بهطرف دیگر کشتی میرفت، نعرهزنان از کارگرانش میخواست بادبان را شل کنند تا طوفان آن را از هم ندرد. سپس فریاد کشید:
- آن زن را خفه کنید که زوزه نکشد!
- ترسیده! درد زایمان هم دارد ...
- همین را کم داشتیم! اگر در این اوضاع بچهای به دنیا بیاید، واقعا که خوشقدم خواهد بود و آینده درخشانی خواهد داشت؛ البته در شکم کوسهها.
بعد با خشم، سطل چوبی را بهسوی جاشوی حبشیاش پرتاب کرد تا به مسافران کمک کند و آب و ماهی و جانورهای دریایی ریز و درشتی را که داخل کشتی ریخته بود بیرون بریزد. جیغ و شیون سهله، ترس را بیشتر میان مسافران میپراکند. همین، ناخدا را عصبیتر میکرد. جوان که صدایش در طوفان بهسختی شنیده میشد، با صدای بلند گفت:
- تا حبشه چهقدر مانده ناخدا؟
- به درازی عمر من نگونبخت!