کتاب جان بها، نوشتهی سید مصطفی موسوی است و کار انتشار این اثر هم بر عهده نشر کتابستان معرفت بوده است. این اثر بخشی از مستندات شفاهی نیروهای امنیتی و خاطرات نانوشته آنان است. کتاب جان بها مناسب کسانی است که عاشق داستانهای پرهیجان و جذاب واقعیاند.
نویسنده کتاب جان بها درباره امثال قهرمان کتابش، چنین می نویسد: همین حالا که نشسته یا ایستاده اید به خواندن این کتاب، روز یا شب فرقی نمی کند، دقیقاً در همین لحظاتی که با آرامش مشغول خواندن خط به خط این نوشته ها هستید، کسانی با تمام توان در حال دویدن هستند، جوان و پیر هم ندارد. عده ای، برادرانی، پسرانی، پدرانی همه زورشان را در دستان و پاهایشان گذاشته اند دور از محارمشان، در فراغ معشوقه هایشان، در شهر خودشان یا کوچه و خیابان های شما، دور از وطنشان، در خاک غربت، با مرگ سرشاخ شده اند تا شما با آرامش خاطر به زندگی تان برسید. این داستان، تلخ و شیرین، تلفیقی است از آنچه دیده ام و آنچه برایم تعریف کرده اند.
بخشی از آن مستندات شفاهی از نیروهای امنیتی است و بخشی جزء خاطرات نانوشته مردان همین شهر و کشور. کسی باید قبل از آنکه این خاطرات به زیر خاک می رفت، گوشه ای از آن را به گوش مردم میرساند. در آخر کتاب، حتماً از خودتان می پرسید این ماجرا واقعیت داشت؟ این را من هم از خودم پرسیدم و بعد جواب دادم که بخشی از آن «امیدوارم که واقعیت نداشته باشد».
نسخه ی الکترونیک کتاب جان بها را می توانید از طریق نرم افزار فراکتاب دانلود کرده و سپس آن را در کتابخوان فراکتاب مورد مطالعه قرار دهید.
هر روز و هر لحظه ای که می گذرانیم جان جوانان رعنایی پای ایستادگی سرو وطن به جهان دیگر پیوند میخورد!
آنچه در «جان بها» روایت میشود ماجرایی پرهیجان، نفس گیر، درگیرانه و جاندار از روزهایی است که مأموران امنیت این بوم برای نگهبانی از مرز باورهایشان از سر میگذرانند. سربازان گمنامی که با زدن به دل خطر پیچیده ترین چالش ها را پیش رو دارند و به مبارزه با مکارترین و بی رحم ترین دشمنان دور و نزدیک می روند! جان بها قصه ابراهیم هایی است که همچون اسماعیل به مسلخ عشق می روند و برای باورهایی مبارزه می کنند که هنوز زنده است و گرمایش امنیت ما را به دنبال دارد.
کتاب جان بها روایتگر غیرت و دفاع از مرز باورهاست. جان بها روایتی امنیتی از رخدادهای آبان سال 1398 و داستان سربازان گمنام و ماموران امنیت این کشور که برای پاسداشت از باورهایشان، با پیچیدهترین چالشها روبرو شده و به دل خطر می زنند.
این کتاب در چهار فصل با عناوینی که با جان عجین شدهاند، داستان ابراهیم را روایت میکند:
جان گداز، جان سوز، جان دار و جان به لب
حرفم تمام نشده که شیشه ماشین روی سر سرنشینان عقب آوار میشود. باد زوزه می کشد داخل کابین. معاون از ترس فریاد میکشد! برمیگردم و هرچه انرژی دارم در گلویم می اندازم و مثل پدری که سر پسرش فریاد میزند، میگویم که به همان حالتی که هست روی صندلی بنشیند و سرش را بالا نیاورد! حسین هم برای محکم کاری یک دستش را روی سر معاون می گذارد. شاسی بی سیم را دوباره می گیرم و میگویم: «محمد سه، به گوشی؟!»
اسماعیل باید پشت خط بیاید اما جوابم را نمی دهد. دوباره شاسی را میگیرم و با ابروهای درهم رفته از نگرانی میگویم: «اسماعیل جواب بده!»
بالاخره صدای ضعیفی واکنش می دهد: «اسماعیل به گوشم!»
نفس راحتی می کشم و می گویم: «برادر سرعتتون رو کم کنید و بیاید کمک ما، این بی شرف ها ول کن نیستن!»
با خودم می گویم اسماعیل کنارم باشد بهتر است. نمی دانم به خاطر اینکه برادرم بود یا به خاطر تازه وارد بودنش به سوریه، این تصمیم را گرفتم که از من جدا نشود. با تکان شدیدی که ماشین می خورد، بی سیم از دستم رها می شود. تویوتای قرمزرنگ دیوانه وار خودش را به ماشین ما می کوبد! ابورقیه فرمان را محکم به چپ و راست می چرخاند تا کنترل ماشین از دستش خارج نشود و با فریاد هرچه فحش عربی و فارسی یادگرفته ام، برایم مرور می کند. حسین خشاب جدید می گذارد و شروع می کند به شلیک. از کار ابورقیه خنده ام گرفته است. برمی گردم و به کمک حسین از شیشۀ خرد شدۀ عقب ماشین به سمتشان شلیک می کنم. این بار سمت راننده را هدف می گیرم و ماشه را می چکانم. تیرهایم به شیشه جلوی ماشین اصابت می کند و ترک های عنکبوتی تمام سطح شیشه را برمی دارد. راننده برای آنکه دید من را کور کند نوربالا می گیرد!
با انگشت شست، اسلحه را روی رگبار می گذارم و بی هوا شلیک می کنم. فاصلۀ طولی بین دو ماشین کم است و این باعث می شود تیرها درست به هدف بنشیند! تویوتای قرمز بی مهابا به طرف شانۀ خاکی جاده کشیده می شود و با سرعتی که دارد چپ می کند! ابورقیه پوتینش را بیشتر روی پدال گاز فشار می دهد. از آن ها دور می شویم اما نگاهم را از ماشین دوم برنمی دارم. مطمئنم داعشی ها با دیدن این صحنه و ازدست دادن هم قطارهایشان این بار وحشی تر از قبل به سمتمان می آیند. پشت بی سیم فریاد می زنم: «خلیل، محمدِ سه! پس کجایی؟!»
از آن طرف صدایی پاسخم را نمی دهد! رو می کنم به معاون و حالش را می پرسم، بدون آنکه سرش را بالا بیاورد جوابم را می دهد: «چیزیم نشده! خوبم! نیروی کمکی قرار نیست بیاد؟! من برای شهادت آماده نیستما!»
نسخه چاپی کتاب جان بها را می توانید از طریق سایت و یا نرم افزار فراکتاب خریداری کنید و از خواندن آن لذت ببرید.
مشخصات کتاب جان بها در جدول زیر آورده شده است:
مشخصات | |
ناشر: | کتابستان معرفت |
نویسنده: | سید مصطفی موسوی |
تعداد صفحه: | 152 |
موضوع: | داستان ایرانی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی |
قالب: | چاپی و الکترونیک |
نظر دیگران //= $contentName ?>
یک رمان امنیتی خوبه. شخصیتی که نویسنده ساخته، خیلی دور از ذهن نیست. تصور گل و بلبلی هم نشون نمیده. آسیب رمانه...